پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

از جنس درد

این روزها از جنس درد زایش یا حتی رویش است

از شدت خستگی چندان میلی به نوشتن نیست

اما کوتاه بگم؛درک میشم در میارن تمام احساسات درک نشده از جانب خودم و همین برایم جای بسی امیدواری است...

خستم

خیلی زیاد...

:)

شرح حال

سلام 

شما بیمار امروز هستید؟

بله

شرح حال تون رو میشونم

خب من کوله باری از احساسات گوناگون

اعم از ترس،غم،نا امیدی و خستگی و در نهایت امیدواری و اینده طلبی هستم که از شدت خستگی الان حال توصیفش را هم ندارم...!

ولی این خستگی را با تمام طعم زهرمارش دوست دارم...

خدایا مرسی ازت تو تک تک لحظات،کمکم کن...

:)

آنچه اموختم از امروز

اگر حرفشو بر گردونیم‌به زندگی یه نوجوون ۱۷ ساله که داره درس میخونه و تقلا میکنه واسه خوب زندگی کردن وسط گردبادهای روحی وحشتناک!

به نظرم میشه:درس نمیخونیم که لزوما دارندگی که میشه موفقیت و کنکور خوب رو به دست بیاریم درس میخونیم که یاد گرفتنو یادبگیریم،شکست خوردن و نشدن حتی بعد تلاش زیاد رو بفهمیم،برنامه ربزی و استمرار رو بیاریم تو زندگی...

و شاید دارندگی ما نتیجه کنکور نباشه!یادگرفتن یه چیزای خیلی کوچیک‌اما مهم تو زندگی باشن!

شاید باید نتیجه و استمرار داشتن تو کار واسه رسیدن به نتیجه رو دقیقا مثل انتخاب و‌دارندگی‌از هم‌جدا کنیم تو موقعیتی که الان هستیم!

تا حتی اگر به دارندگی که نتیجش نرسیدیم این وسط یه چیزایی یاد بگیریم چون کل فرایند زیستن همینه...!

حتی اگر تو مرا حال زیست نیست ترین حالت ممکن مون باشیم

ولی این پ.ن رو اضافه میکنم که روزی که گریه کنیم،درد بکشیم و سخت بگذره در کل و حال خوب جاری نباشه توش روزیه که دقیقا زندگی جریان داره و ما حال زیست داریم چون حال درد کشیدن و گریه کردن به خاطرش رو داریم پس امروز حال زیست بود هرچند که شاید یکم تلخ شاید هم زهرمار بود!البته که واقع بین باشیم وسطش یکم شیرینی هم داشت اما محدود...

امروز و وصفش

میتوانم امروز را روزی معمولی بدانم،شاید هم روزی عالی بدانمش...

نمیدانم هرچه که بود

اقلا امروز برعکس روزهای قبل که روزمردگی اش بیش از رومرگی و فرسودگی ام بیش از افسردگی بود زنده بودم

حال خوش جریان داشت

از همان زنگ ورزش پیچانده شده و ماندن در کلاس و خواندن هندسه گرفته تا شمع و حافظ و موزیک کلاسیک قبل کلاس زبان

یا حتی مرتب کردن موهایم و کمی رسیدن به پوست و زیبایی برخلاف روزهای قبل که مشغله های مدرسه مانعش میشد میتواند از دلایل خوش بودن امروز باشد...

حتی آن یک لیوان دمنوش اسطوخودس که بوی تمام علف ها و گرس ها را میداد با کلوچه فومن و الان هم عطر خوش نان تازه پیچیده شده در خانه میتواند دلیل زیستن امروز باشند...

شاید هم بحث های فلسفی کلاس زبان امشب در رابطه با معنای زیبایی در عمق دلیل زندگی باشد!

هرچه که هست امروز عجیب ارزش زیستن داشت

با تمام درها

خستگی ها

حال و احوالت بد

و حتی رتبه ۴ ازمون امروز...

عجیب این بار قفلی زدم روی ۴...

:)

کجا بودم؟

مشغول زندگی

شایدهم درگیر روزمردگی

هرچه که بود چندان دل انگیز نبود

درس خواندم

و‌خوابیدم

و بریدم...!

کوتاه بگم این روزها امیدوارم

خیلی امیدوار

اما خسته م

خیلی زیاد

آنقدر که گاهی حتی میل نوشتن هم نیست...

تکرار بی شباهت

اون‌گفت زندگی هر روز مزخرف تر از روز قبلشه،دغدغه ها بزرگترن،مشکلات بیشتره،سختی ها سخت ترن،اون دلش میخواست جای من،جای تو،جای ما باشه...

جای مایی که هنوز عمری را سپر‌نکردیم...

جای من،منی که ذهنم خسته س برای شدن های نشده ها...

از سخت تر شدن شرایط

از بد تر شدن حالم از اینی که هست

میترسم

خیلی زیاد

از تکرار این تناوب های باطل خیلی خسته شدم!

کاش فرصتی بود برای حرف زدن با کسی در مورد این روزها

لذت میبرم از این روزا ولی خستم میشم...

امروز از ۲۲۵ دیقه مطالعه م بیشتر از نصفش به بطالت رفت

حالم خوب نبود

خسته بودم

دلم میخواست،نباشم!

حال مردن در زندگی داشتم

ناگهان وسط حل سوالات فیزیک مدادم رو برداشتم و نوشتم

و اسمع دعائی اذا نادیتک:و شنوای دعایم باشدهنگامی که صدایت میکنم

و بعد هم انت کهفی،که پناه همیشگیمه

امروز اعتراف کردم به حرفهای نزده درونم...

...

دیگر نمیتوانم:/هرچند که میتوانم...

برای فردا منتظر هر نتیجه ای هستم:)

روزی‌ نو

روزی از جنس تناوب های تکراری

گردش دلتنگی

دوره مشابه

لوپ شاید باطل

و‌ ...

و حتی روزی از نوع اولین ها

آری!اولین سه شنبه ی آبان...!

تا ۷ مدرسه بودم

حوالی ۷/۴۰ به خانه رسیدم

اردو مطالعاتی امروز‌هم به پایان رسید

بازه اخر رسما مردم...!

طوریکه بعد از حدود ۳۵/۴۰ دقیقه خواندن آمار،وسایلم را آرام آرام جمع کردم و سرم را روی‌میز‌گذاشتم...

خسته شدم...

خیلی زیاد

راستشو بگم حالمم خیلی خوب نبود اما لذت میبردم از انکارش...

از خندیدن های نه از ته دل...

از زندگی کردن در ثانیه هایی که حتی شبیه تصوراتم نبودن...

روزایی که میگذرن در کل خوبن،همین که شبا بدون فکر سریع خوابم میبره واقعا جای شکرش باقیه...

ولی خب خستم‌دیگ:)

یکم زیادی خستم...

البته سفر ۳،۴ روزه جمعه هفته بعد با مدرسه به یزد روزنه ی امید خوبیه..!

امیدوارم این امتحان نتیجه ش‌ خوب و درخور تمام این تلاش ها و خستگی هام باشه...

چون اینبار دیگ حال نشدن ندارم

هرچند که میشه،مطمئنم

با این‌حال امروز روزی بود که در میان تک‌لحظات خوشش فعل زیست را صرف کرد با انکه در کل مرا حال زیست نبود،بود...

اما در اخر خوب  میشویم و شاید ان بار دگر اخر اخرین باشد...

سرنوشت همایون پخش میشود و دلم میرود تمام جاهایی که حضور داشتم و‌نداشتم...!

عجیب است این قطعه واقعا عجیبه...

آبانی دیگر

امروز یک آبان بود...!

روزی سراسر زیستن در میان روزمردگی های کسالت بار و خسته کننده

روزی از حنس حسرت برای آینده!

روزی از جنس خستگی و در عین حال شور و‌‌امیدواری

روزی با تنگی نفس کمتر

هوایی با آلودگی کمتر

و‌ در کل زیستن بیشتر...!

آری این همان زندگیست که سالها بعد حسرتش را میخورم

حسرت روزگارانی همچون‌امروز‌و‌فردا و هفته های بعدم که دردم جواب دادن تلاش هام و گرفتن نمره و تراز و رتبه خوب توی آزمون های آزمایشیه!

از روزگاری که کنکور داده ام و خود کنکور هم دیگر برایم دغدغه نیست چه برسد به این ازمون های ازمایشی برای این لحظه و این ابان و این سال خودم مینویسم!

لذت ببر از این دغدغه ها!

میدانم که سخت است و شانه های تو تاب تحمل انبوه فشار های روانی را ندارد اما عزیز من زندگی همین است...!

همینقدر از جنس درد ولی زیبا!شاید زیبایی هم اختراعی ز دست بشر باشد برای سهولت زیستن در روزگاران خسته..

هرچه باشد حتی اگر اختراع دست ذهن بشر،بازهم زیباست و قابل احترام!

روزهایی می آیند که دلتنگ غیبت کردن های مدرسه،نشستن های روی زمین و ناهار خوردن،جنگیدن های زبانی با مسئولین مدرسه،نمرات بد،نمرات خوب،استرس موقع پخش ورق های امتحان،کلاس های نگذر عربی،کلاس های زودگذر حسابان و مشاور پایه دیوانه مان میشویم...!

روزهایی که حاضر میشویم تا اگر اندک مایه از مال دنیا داریم را هم کامل بدهیم تا یکبار دیگر با خیال کنکور و صرفا کنکور و ازمون نشانه و ... روی زمین کثیف بنشینیم و غذاهای نه چندان گرم مان را از گرم کن قدیمی مدرسه برداریم و شروع کنیم به خوردن در گوشه ای از حلقه چندین نفره مان با دوستان... و خندیدن های بی دلیل و چرت و پرت گفتن های بی مزه مان را تا ابد و دهر همچون مشاعره به نوبت ادامه دهیم...!

و بعد هم تا حوالی ۷ در مدرسه خواهیم بود برای خواندن درس در فضایی بنام اردو مطالعاتی...

آری جان من!ما دلتنگ این خستگی ها

این خوب ها

این بدها

این ها

این روزها

و‌ حتی خود این می شویم...!

پس قدرش را بدان که زیاد هم نمانده از تمامش...

امروز روز سختی بود،روزی که شاید حال زیست نبود ولی حال نیست هم‌ نبود...!

روزی از جنس نمیدانم دقیقا چی..!

روزی که با انکه دلچسب صد در صد نبود

اما بسیار ارام بخش و ارام کننده بود‌برایم...

تا ساعت ۷ مدرسه بودم

نزدیک به ۷/۴۰ به خانه رسیدم

از ۸/۱۵ هم کلاس زبان داشتم...!

بعد هم کمی کیفم را مرتب کردم،مسواک زدم و بعد چند شمع روشن کردم،شمعی با نوشته صبر!

با کمی دیزاین چند عکس از شمع و کتاب و‌کتاب خانه گرفتم

فرفره نارنجی خوش یمنم را چرخاندم

شجربان هم میخواند

من هم زیر لب میگفتم 

چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند...

بعد هم از طبقه بالا کتابخانه لسان الغیب حافظ بزرگوار را برداشتم و دستی به غزل های حضرت حافظ بردم و‌غزلی خواندم...!

الان هم کم قریب ده دقیقه ست در حال تفسیر حال درونم هستم...

به نظر امروز با تمام سختی ها و ناخوشی هایش 

آسانی و خوشی هم داشت

حال خوب هم داشت

خنده هم داشت

شاید درست ترین حالتش همین‌باشد

شاید همین‌ایده آل درست باشد

شاید...

روزی که بعد ها حتی ممکن است رویا شود؛رویایی دست نیافتنی پس لذت بردم‌ازش

امیدوارم مفید هم باشد...

امروز را زیستم به گونه ای که‌حتی‌اگر روز اخر زندگیم باشد حسرتی در دل نماند...

چه آبان زیبایی خواهد بود این آبان...

میل به نوشتنم زیاد بود شاید عمده دلیلش خالی کردن این ذهن یکم خسته ام باشد...

خسته نباشم!

خدایا!

انت کهفی:تو پناه منی:)