از ماهی که گذشت مینویسم
خیلی خوب بود کلی تجربه جدید کسب کردم و کلی تونستم روی خودم،فکر و آرامشم کار کنم تا بتونم نسبت به خیلی چیزا حساسیت نداشته باشم!
همه چی در کل خوب بود و زندگی خیلی خوب جریان داشت!
از این بابت خوشحالم
ولی الان به خاطر موضوع یادداشت قبلی یکم ناراحتم و دلشوره دارم ولی گذراست و قطعا به نفع همه ست:)
به امید ماه های بهتر و زندگی قشنگ تر!
پ.ن:از اینکه میبینم روزامو طوری سپری میکنم و جوری از زندگی لذت میبرم که حاضرم حتی دوباره زندگی کنم خیلی خوشحالم و حس خوبی بهم میده!
…
کمتر از یک ساعت پیش پیامی دریافت کردم از دوست که نه،یه رفیق واقعی و گفت که مدرسشو میخواد عوض کنه و از فردا تو کلاسای مدرسه جدید شرکت میکنه!
خوشحالم براش چون حتما عاقلانه بوده تصمیمش
و ناراحتم چون کمتر میبینمش
ولی مطمئنم که هر جا باشه آدم موفقی میتونه باشه به شرط اینکه تلاش شو بکنه که البته برام روشنه که انجام میده!!
آرزوی موفقیت دارم براش!
بماند به یادگار از اندکی حس غم از روی احساسات نه منطق
…
جمعه خیلی خوبی بود!برخلاف میلم چون همهداشتن سریال میدیدن منم باهاشون دیدم!
و همزمان تکالیف حسابانم رو مینوشتم!
موزیک گوش دادم و تو اینستا وقتم رو به بطالت گذروندم!
ولی از یه جایی به بعد خوب پیش نرفت حوالی ساعت ۱۱ به دفعه پستی دیدم با مفهوم تقاضا برای نبودن و خستگی و گم شدن!
و متاسفانه مامان لایک کرده بود!
دنیا روسرم خراب شد:)
فهمیدم چقدر از نبودنش میترسم…
ولی شاید فقط یه حس گذری بوده؟
مثل خودم که اغلب شعرها و متنهای دو پهلو تو اکسپلورم پرسه میزنن و لایک میکنم!
…
یه روز ساده و معمولی که خیلی بهم خوش گذشت!!
و خداروشکر بابت گذشتنش!
ساده ی دلنشین:)
و اما حرف بابا:
گفت:از یه جایی به بعد دلت فقط چیزای ساده و بی ضرر میخواد!
و واسه اینکه حسرتش نمونه به دلت حتما انجامش میدی اون دقیقه ها خود زندگین:)
دیر میفهمی که باید به تک تکخواسته های کوچیکت اهمیت بدی؛حتی اگر یکم غلط بودن و تو بی تجربه بازم میتونی انجام بدی که فقط غلط بودنشو بفهمی!
و درنهایت گفت از زندگی لذت ببر؛همین:)
پ.ن:داشتیم میرفتیم بیرون و هوس شربت آلبالو کرد!ماشین رو تو پارکینگ خاموش کرد اومد بالا و شربت خورد وبعد رفتیم بیرون!
اون هفته غر زدم:)
از صندلی تک توی کلاس!
میز اول ردیف سمت چپ بین ۲۴ نفر دیگه!
یکم دردناکه اینکه هم تو حلق معلم باشی هم تنها ولی این هفته هر ۳ روزی که رفتم مدرسه یه بغل دستی داشتم ولی چون اصلااااا جای خوبی نیست جای من و رسما گردنت به یغما میره هر ۳روز یه عزیز کنارم بود:)
اسمشو گذاشتم صندلی داغ:)
هرکی دیر بیاد اونجا نصیبش میشه!!!
فکر کنم منم جلاد این داستانم(البته وی داره سعی میکنه زیاد جا نگیره و فقط تو جامبز خودش خرت وپرتاشو خالی کنه))
بخوام بدبین باشم میگم لابد اخلاقم یه جوریه که کسی نمیخواد پیشم باشه و اگر خوشبین باشم ربطش میدم به موقعیت مکانی(#از واژه بیگانه لوکیشن استفاده نکنیم:))
ولی من خوشبینممممم و اگر یکشنبه هم تنها باشمممم مجبورم روح بلند پروازمو بذارم رو یه صندلی و خودم و حواسم روی صندلی کنار باشممممم
واقعااااا الان که فکر میکنم تنهاییی خیلیم بد نیست!
تازههههه اگر خیلیییی سخت بگذره میتونم کتاب جدیدم رو ببرم و بخونمممممم
به یاری خداااا امروز باید کتابم رو بخونمممم!!
اینقدر متنش سنگینه میترسم برم سراغش و کمی تنبلی میکنم(بیش از کمی تنبلی میکنم))
ولی موضوعش عشقهههههههههه
خداییییی من چراااااا امروز اینقدر خوشحالم؟؟؟
نکنه ارامش قبل توفانه؟؟
اصن هرچی باشه مهم نیست
چون حتی اگر توفانی هم تو راه باشه قبلش که الانه در ارامش خداروشکر
بعد توفان هم ارامش میاد دوبارهههه پس بیخیالششششش
فکر کنم رو دراگمممم جدی(واسه این یکی معادل فارسی پیدا نمیکنم)
مثلا رو موادم!
یا معتادم!!!
یکم قشنگ نیست همون دراگ بهترهههههه
:)
صبح ساعت ۶:۵۰ از خواب بیدار شدم رفتم مدرسه تا ۱:۱۰
حدودا ۱:۴۰ رسیدم خونه
یکم با بابا که بلاخرهههههه از سفرمنحوسش برگشت صحبت کردیم:)
و بعدش ناهار خوردیم و الان در افقی ترین حالت ممکن به سر میبرم:)
حقیقتا پریودم یکممم داره اذیتم میکنه(وقتی زندگی کلاااااا باهات سر لج داره وقتی یه روز خیلیییییی شادی و از لحاظ روحی اوکیی،جسمی از پا درت میاره) ولی واقعاااا ذره ای اهمیت نداره چون حتی همین موضوع هم نیمه پر داره که سالمم(خسته شدم از مثبت نگری های یکم احمقانه)
ولیییییییی امروز خیلیییییییی زیاااااااااااد خوشحال بودم و حالم خوب بود!
موقع خداحافظی با دوستان زمان برگشتن از مدرسه همشون از انرژی من در تعجب بودن:)
امروز دو سه نفرو به آسون گرفتن زندگی دعوت کردمم
در کل تا به اینجاااااا عالیییییییییییییی بوده:)
خدایااااا مرسییییییی
دمت گرمممممم
عاشقانه دوستت میدارم اونم با رنگ سبز و تابش نور:)
و امروز هم گذشت
به گمانم به بهترین حالت ممکن گذشت!
خیلی خوب و طبق برنامه!
واقعاااااا حس خوب بعد رسیدن به کارات با هیچی قابل قیاس نیست
و در آخر خداروشکر بابت امروز و آرامشش
:)
پ.ن:امروز خیلی حس خوبی داشت برام فقط وقتی به اینکه یه روز به مرگ نزدیک تر شدم فکر میکنم یکم میترسم!!!
با اینکه این اواخر تعداد روزهایی که خواستم نباشم خیلی بیشتر بوده!!
ولییییییی مهم خوب زندگی کردنه!!
دیشب خیلی گریه کردمممم حدود یک ساعت کلییییی فکر کردم و حرف زدم با خودم و حتی قربون صدقه خودم رفتم و یه داستان از ۱۶ سال پیش و روز تولدم برای خودم تعریف کردم و خیلی اروم شدم!!
ولی امروز صبح رفتم مدرسه خسته بودم ولی خیلیییییی خوش گذشت
خییییییلی زیاد در وصفش ناتوانم!
تولد یکی از بچه ها بود و با مسئول پایه سال پیش و دبیر ریاضی سال یه تولد کوچیک براش گرفتیم و واقعااا خوشحااال شده بود:)
فرداهم کلاس ندارمممم
وامروز دو ساعت راحت خوابیدمم
بعدم شمع و حافظ و شجریان...
و ورود به دنیای دیگهههه
خدایااااا شکرتت
مثل همیشه تو حال خوب ازت میخوام حال بدم کم ، با دلیل و با جواب باشه:)
دمت گرمممم
خستگی قشنگی به سلول سلول تنم حاکمه!
خیلی چیزی درست نشد از روزای قبل ولی حقیقتا دیگه خیلی مهم نیست!
امروز دبیر ریاضی سال قبلم که بسیاربسیار اهل کتابه و چندباری کتاب معرفی کرده بودیم به هم!
گفت:از کتاب جدید چه خبر؟تا اومدم بگم معنا در تاریخ گفت اسمشو برام مسیج کن یادم نمیمونه:)
همین دلیل خوبیه برای ادامه دادن!
البته که در این لحظه اصلاااا برخلاف شبای قبل دلم نمیخواد به مرگ فکر کنم:))
ولی دلم واسه بابا خیلی تنگ شده:)
کی این هفته لعنتی تموم میشه؟تا از سفر برگرده؟؟
با اون دوست هم حرف زدم:)
خیلی چیزا واضح شد برام!
کمترین حسنش اینه که کدورت دیرینه ای تو این لحظه وجود نداره:)
و بیشتر فهمیدم اگر اندک ناراحتی هم باشه؛به خاطر تفاوت هاس که طبیعیه
:)
روز خوبی بوده ولی خییییییییلیییییییی گرمههه
من واسه حرفای نزدم دارم لِه میشم
کی میشه یکی بیاد بهم بگه چتهههه؟
چرا چند ماه پیش به مامان گفتم از جزئیاتم نپرس؟و اونم به ناچار قبول کرد!
حرف های زده شده:۲۰ درصد
نزده:۸۰ درصد
:)
ساعت ۱/۳۰ ظهر از خواب بیدار شدم،بدون خوردن صبحانه ناهار خوردم:)
و بعد کمی در اینستاگرام چرخیدم و ساعت ۴:۲۰ خوابیدم!!
گرم بود در جهت مخالف سر تخت و رو به دریچه کولر خوابیدم
تنها ۴۰ دقیقه خواب بودم ولی خیلی دیر گذشت و گمان کردم حدود ۲ ساعت خوابیدم و در آخر هم با کابوس بیدار شدم!
خواب دیدم در حمام خانه مادربزرگ هستم،که به ناگه برق دچار اتصالی میشود و امواج الکتریسیته به سمت بدن خیس من که رسانای خوبیه ساطع میشه درد و اضطرابش کل تنم رو گرفته بود
یه حسی داشتم بین واقعی بودن و واقعی نبودم:))
ولی با این حال میل باز کردن چشم نداشتم
دلم میخواست اگر واقعیه تمام شود این زندگی و حتی اگر واقعی نیست هم از ترسش سکته کنم و بازهم تمام شود!
تمامِ تمام
بیش از زمان،توان کم آوردم
برای تاب آوردن و ادامه دادن در میان خلوت همیشگی تمام شلوغی هایم
...
خسته ترینم!
کی تمام میشود؟!فقط خدامیدونه:)
پ.ن:یوقتایی با خودم میگم منی که اینقدر سرگرمَم توی این روزمرگی های شلوغ زندگی و به جز اندک روزهایی مابقی تقاضا بیشتر بودن ۲۴ ساعت شبانه روز رو دارم،بعضی وقتا این طوری میبرم و خسته میشم و احساس پوچی دارم پس بقیه چی!
و باز هم تقاضای شلوغ تر بودن روزام رو دارم!
امروز ساعت۶:۴۵ بیدار شدم که برم مدرسه:)
و حدودا نیم ساعت،چهل دقیقه ای میشه کهبرگشتم،ناهار خوردم
و الان خستم ولی برای بعد از ظهر برنامه های خوبی دارم!