پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

یلدا

دیشب نفهمیدم چی شد که از خستگی و فشار های روانی به سرم زد و شروع کردم به چیدن میزی برای یلدا در گوشه ی اتاقم

کمی جای مبل و‌ میز را عوض کردم

جاشمعی انار را از هال برداشتم

کوزه کوچک را از کتابخانه برداشتم

جاعودی،گلدان،رادیو دستساز چوبی کوچک دکوری با سه تار نمادین هم به نوبت کنار یکدیگر روی میز چیده شدبعد‌ هم یک کاسه سرامیکی که پیش تر از یزد خریده بودم را برداشتم و کمی انار دانه شده داخلش ریختم

حافظ هم از طبقه بالای کتابخانه برداشتم و همگی را کنار هم روی میز چیدم...

بعد هم برق ها را خاموش کردم و هرجا که میشد شمع و‌عود روشن کردم و موزیک های لایت سنتی آغشته به سوز دل را پخش کردم و شروع کردم به فکر کردن و عکاس و‌حرف زدن با خودم..!

چقدر انجام کارها بی قانون و قاعده و در رهایی کامل زیباست...!

مثلا عکاسی؛عکس های دیشبم بد نشد و درعین حال از هیچ قاعده عکاسی و‌ادیتی هم استفاده نکردم!به نظرم احساس راحتی و قشنگی بی دلیل انجام دادن کارها در این است که آنقدر غرق روزمرگی میشوم یک وقت هایی که تنها چاره و شاید درمانش آسودگی و رهایی در انجام یک‌سری کارهای دیگر باشد..!

بعد هم شمع ها را خاموش کردم و خوابیدم اما میز همچنان هست!

و اینگونه یلدای من ۲۹ آذر در کنار خودم جشن گرفته شد...

و پارت دومش هم که امشب بود میهمان داشتیم؛

مریض شدم

نمیدانم مسمویت بود

سیستم ایمنی ضعیفم بود

خستگی بود

چه بود..!

ولی هرچه که بود کاری باهام کرد که روی هم ۳۰ دقیقه توانستم در کنار میهمان ها باشم و چند عکس گرفتیم و بعد با عذر خواهی فراوان روانه اتاقم شدم و خوابیدم...

پاییز ۱۴۰۲ هم تمام شد!

نمیخواهم تلخی این پاییز شروع زمستان را تحت تاثیر خودش قرار دهد برای همین خلاصه اش را در همین نوشته مینویسم تا بماند برای اینده ی خویش...

پاییز تلخ بود

تلخ

تلخ

تلخ

خصوصا آذرماهش پر از احساس گیجی و خستگی و ندانستن،ندانستن هایی که گاهیی فقط رها کردن که خود سخت ترین کار ممکن بود درمانش بود...

مهر و آبانش در کل خوب بودند...

اما تلخی آذر چنان بود که نمیتوانم لحظه ای چشم ازش بردارم...

با این حال اشکالی ندارد...

بخشی از زندگیست و به گمانم بودنش بهتر از نبودنش است

گذر عمر بار دیگر سرعت شتابانش را نشانم داد و من بیش از پیش خواهان این زندگیم در این لحظه؛)

با تمام تلخی دوستش دارم و سعی در ساخت بهترین ها برایش هستم...

خلاصه بگم؛مفید بود ولی تلخ،ولی سخت

با این حال گذشت چون همه چیز این نیزی هستند که میگذرند... و در نهایت ما می مانیم و نتیجه پس 

خسته نباشم به خاطرش

دمم گرم!

امیدوارم این زمستان بهتر از پاییزش باشد

هرچه باشد دیگر آخرین فصل این ۱۴۰۲ عجیب است...

باید خودش را بهتر نشان دهد تا از سه فصل پیش،برتری یابد!

خلص و تمت

پاییز ۱۴۰۲ هم تمام شد

...

انتظار

در مطب دکتر نشسته بودم قریب به ۲ ساعت و نیم منتظر ماندم

در این حوالی افکار زیادی به ذهنم نفوذ کردند؛

افکاری از قبیل فلسفه های زیستن

و آدمها

و تقلایشان برای زندگی

همرمان داشتم رادیو راه مجتبی شکوری رو گوش می دادم!

امروز آدم هایی را دیدم که هر یک بیش از دیگری به مانند تمام مردمان این کره خاکی در انتظار روزگارانی بهتر و خوش تر و تقلایشان برای اوضاع بهتر بودند!

آدمهایی که نه میشناختم شان و میدانستم شان 

و شاید این آخرین و اولین دیدار من با آنها بود!

آنچه در میان همه ما در مطب دکتر مشترک بود انتظار بود!

با تمام خستگی که در درون مان رخنه کرده بود!

چه عجیب بود!

شنیدن همزمان رادیو راه و این نقطه کمی عجیب است

اولی میگوید فکر کن و عمیق شو در زندگی و بعد در لحظه باش و حال خودت را در بودن و نبودن کسی گره نزن

دومی میگه فکر نکن و حس کن!

اما مقصود هر دو این است که زندگی کن و با خودت خوش باش

دقیقا چیزی که کن مدت ها سعی در انجامش داشتم اما کاور کدری بیش نبود!من با اندیشه شکوری و عرب زاده و اطرافیان و‌حتی خود ایده آلم مردود شدم در زندگی!

به چه علت؟!

نقش بازی کردن برای قوی جلوه دادن خود

پ.ن:چقدر دلم یه خواب طولانی و بی دغدغه میخواد!یه خوابی که وقتی بیدار شدم همه چی خوب باشه

همه چی:)

خوبِ خوب...

عجیب

یک ماه اخیر ۹۰ درصدش حالم بد بوده

امروز دقیقا حس ۲۸ آبان رو دارم!

انگار تکرار تاریخ رو دارم طی میکنم...

تمام میشود آیا؟

آخر نمیدانم کی تمام میشود این تحقیرها

حرفها

جنگ و‌جدالها

افکار تیز

درد های عصبی

جوش های صورتم که عصبین:)

خسته شدم بخدا!

این نیز بگذرد

فقط کاش زودتر این بازی کثیف که هرکی بیشتر تخریب کنه برندس رو این دیوونه خونه تموم میکرد!

تفسیر

ارام دراز کشیده ام در گوشه ای از این دنیا

در امید اینده و فکر به روزهای بهتر و اوضاع خوشتر

اخ که چقدر خسته م

نه خسته ی جسمی‌که گوربابای جسم!

روحم درد میکنه

از شدت فکر کردن دچار تورم شدم!

خسته از خستگی هااا

حال اعتراف ندارم:)

با این حال ارامم

ارام ارام

میگذرد این روزگار تلخ تر از زهر..!

هیچ

بگذار گمان کنند دیوانه ای:)

کار خودت رو بکن اگر به گمان خودت درسته..:)

دیگر هیچ چیز جز اهمیت به سلامت روان و آرامش و اندکی دل دادن به این بازی ناملایمات روزگار برایم مهم نیست...

چقدر این روزا رو دوست ندارم و چقدر حالم بهم میخوره ازشون و با این نیز بگذرد دارم به زور سپری شون میکنم:)

گوشه

شعری که نمیدانم شعر است یا نه

تماما گفته ذهن در لحظه و یکجا...

گوشه!

در این گوشه بنشین

در این جا که دوره

همین جا که شاید یکی‌هم ندونه

یه گوشه تو این شهر

تو این شهر تاریک

همین شهر شلوغ

همین شهر مخوف!

یه گوشه ی دنجُ

یه حال غریب 

یه فکر عجیب

یه حس غریب

یه درد فجیع

یه نور تاریکُ یه امید باریک

یه گوشه که خالیه

پره خاک خوردگیه...

یوقتاییی که خسته ای

یوقتایی که گرفته ای

برات مث یه مادره

به خواهره

یه دوست قدیمی...

یکی که میاد میگیره تو رو

تو آغوش گرم و بهت میگه دمت گرمم بابا

چه خوبی تو!

دمت گرممم بابا چه قویی تو:)

شاید یه روزی نشه یه چیزی

شاید یوقتی نباشه اونی که تو میخوای

شاید یه جایی خسته باشی و دلت نخواد ببینی کسی رو:)

ولی من همیشه برای تو گوشه ام

حتی اگر تو فقط روز بد‌به یادم باشی

روزای سخت مال مائه

مال من و مال توئه

با همدیگه میگذرونیم

یا خیلی خوب

یا خیلی بد

هر چی بشه ته اینا؛بازم برنده ماییمُ

ادامه میدیم باز قوی تر:))

"پرواز"

گوشه تنهایی

گوشه چه کلمه ی زیبایی ست

این روزها بیش از پیش به خلوت و تنهایی نیاز دارم خلوت با خود صبحت با خود کلنجار و کنکاش خود!

کلا با خود بودن را میطلبم اما هروقت تنها شدم

هروقت تنها بودیم من و اون

هروقت کاری نبود

تنهاش گذاشتم

شاید هم اون تنهام گذاشت و من پناه بردم به زیر لحاف:)

این روزها از خسته هم خسته ترم

مغزم بیشتر از قبل دچار تورم شده:)

حالم دیگر واقعا خوش نیست و این بار حال شنیدن و‌خواندن نصیحت های احد الناسی را ندارم نه برای اینکه نخوام بپذیرم،بلکه چون حال تفسیر دقیق خودم را ندارم

دردی از جنس دروغهایی که سالهاست به خودم گفتم

دروغ و تظاهر و ریا به حال خوب همیشگی

حالی که تماما در نود و نه درصد موافع دروغ بوده

تمام اون صحته ها داره الان از جلو چشمم رد میشه:)خیلی بی رمقم رمق‌ هیچ چیز را ندارم حتی تنفس ساده!

اما تو نصیحت کن دوست من!

شاید جواب ندم اما تو بگو حرفت رو:)از خوب شدن و جوانه زدن و رشد و درد رویش و گذر این روزگار زهرمار بگو برام!ار تمام چیزهایی که تو پادکست ها و فلسفه های زیستن و کتاب خود شناسی هست برایم بگو!از حال خوب بگو!

تاریخ معاصر یازدهم

از این‌ کتاب تعفن انگیز تر و اشغال تر ندیدم!

دلم میخواد تک تک برگه هاشو پاره کنم

کثافت خالصههههع

ازنو...

بعد از چند روز مینویسم...

هفته پیش سه چهار روز پشت هم اینقدر حرص خوردم که اخر هفته کلا به مریضی گذشت و الان هم همچنان در بستر بیماریم...

دوباره سرماخوردگی و این بار بیماری جدیدی بنام نوروپاتی محیطی!

از شدت پادرد نمیتونم تا توالت برم!

یه فکرای خیلی عجیب و زیادی هم توی سرمه

اونقدر افکاری که تو ذهنم هست تیز و برنده و دردناک و درداوره که حتی حال فکر کردن بهش رو هم ندارم دیگه!

ولی باید بهشون رسیدگی کنم که هرچه زودتر باشد بهتر است!

تصمیمی عجیب

نمیدونم چی شد که این تصمیمو گرفتم حتی نمیدونم که تا کی می تونم روش بمونم ولی فعلا قصد دارم برای مدتی اینجا رو ببندم کمی به خلوت احتیاج دارم!

روزی دیگر

خستی به تمام تنم نفوذ کرده خستگی جسمی و ضعف سیستم ایمنی را میگویم!

دوباره مریض شدم و کل تنم سر شده..!

لعنت به این سرماخوردگی کوفتی!

با این حال امروز روز خوبی بود،حسابان،فیزیک و زبان خواندم

بعد از مدرسه هم به خاطر همین مریضی بد موقع قریب به ۳،۴ ساعت خوابیدم...!

حال خوش!

بنویسیم که بماند از برگ هجدهم آذر ۱۴۰۲:

صبح بیدار شدم با استرس و اضطرابی درونی و در عین حال ظاهری شاد و آرام و سرحال رفتم مدرسه برای آزمون جامع تشریحی اختصاصی این هفته..!آزمون هماهنگ بود و همین کمی بر اضطرابم می افزود اما با این حال رفتم و‌به گمانم آزمون را به بهترین حالت ممکن دادم خصوصا حسابان که درس اول بود بعد هم بیخیال از ازمون ادامه دادم تا رسیدم به ۳:۴۵!

لحظات خوشی سپری شدند و بعد هم خانه برگشتم!

چون برای فردا کاری نداشتم،درس خواندم درحد یک ساعت و‌نیم آن هم حسابان!

بعد هم رفتم سراغ کتابی که چند هفته پیش شروع کرده بودم

بعد هم در جوار خانواده زمان سپر کردم و این خودش از بهترین ها بود..!

در اخر هم با چند قطعه موسیقی و مدیتیشن به پایان رسید این شب...!

دوستش داشتم!

به جز ازمون صبح که غرق در استرس بود!اما همان هم در اینده شاید حسرتی باشد به جهت تجربه دوباره..!

برای اینده و حس بیشتر این لحظه در اینده؛کتاب تکه های یک کل منسجم ص ۶۲

زخم و جنگ

هنوز فرصتی برای از امروز نوشتن نیافتم ولی مینویسم در همین زودی..!

آنچه برایم ریبا بود و میل نوشتنش را داشتم رخداد چند لحظه ی پیش بود!

امشب کمی فرصت مطالعه پیدا کردم،کتابم رو از کتابخانه برداشتم و آمدم روی تخت..!

همزمان تلگرامم را باز کردم با این متن مواجه شدم!

هیچ جای زخمی نداری؟


پطرس مقدس، موقع وارد شدن به بهشت از همه می‌پرسد: «هیچ جای زخمی نداری؟» 


اکثر آدم‌ها با افتخار جواب می‌دهند:

 «خب نه راستش ندارم!»


آنوقت پطرس می‌گوید: 

«چرا نداری؟ هیچ چیز در زندگی تو ارزش جنگیدن نداشت؟»


متیو پری 

فرندز

ناگهان چشمم به زخم روی ساعد راستم افتاد زخمی برای تلاش و تقلایی از روی غریزه در جهت زنده ماندن!

با خودم گفتم پس خوشحال باش...!

برای این زخم و این تقلای شاید گرانبها؛شاید بی ارزش...!

گاهی

گاهی نمیدانی دقیقا چه میخواهی و دنبال چه هستس و خسته ای اما میل کشف هنوز هم به مانند قبل شعله ور لست برای کشف تمام آنچه کشف نشده و نقض هرآنچه که ابداع و کشف شده...!

این است تفاوت و تناقض بین روح جست و جو گر و جسم کم تحمل که کم کم باعث پیر شدن روح میشود و دیگر به سان قبل جست و جوگر نیستی آن هم فقط چون خسته ای!

گاهی فقط ربنای شجریان درمان است و آن زمان حتی حال گریه هم نیست دیگر..

لحظات عجیب و حالات متفاوتی است...

شاید چون پیش تر یا از این احوالات فرار کرده ام و یا اصلا این نخستین فرصتم برای تجربه این عجایب است...!

و شاید هم در کنار نخستین بودن آخرین فرصت هم نیز باشد و باز هم شاید که فردا ها دلتنگ همین عجایب احوالات شوم...

هرچه هست بسیار عجیب و البته کمی دوست داشتنی هست

در این حال هم او پناه است!

انت کهفی پروردگارم:)