به قدری عصبی و ناراحتم از یکنفر
وحالمبده که حد نداره...!
کاش تموم شه زودتر این روزهای سر درگمی
خیلی خستم...
دقیقا مثلتیکه های یه توپ چهل تیکه ی پاره شده ام
دیروز نمیتونستم وارد بلاگاسکای شم ولی بسیار میل نوشتن داشتم
روزی عذاب اور
غمگین
ناراحت کننده
و داغون کننده
تماما به گریه و تلاش برای مخفی کردنش گذشت...!
انقدر بد بودم که دستم رفت به کاغذ و قلم
وشروع کردم به نوشتن...!
صبح خسته بودم چون دیشب گریه کرده بودم تا صبح...!
اونقدری که داشتم پس میوفتادم از شدت سوزش چشم ولی هرطور که بود با حال خوش رفتم مدرسه
کمی حرف زدم در مورد حس و احوالاتم ان هم به طورنا واضح با دوستان..!
کمی اوضاع بهتر شد
تصمیم گرفتم به شروع دوباره
شروع از نو
ولی خب هنوز کامل خوب نشده بودم که دیدم تو کانال مرکز ازمون مدارس برتر گذاشتن ۱۸ و ۲۵ اذر از کل مطالب ترم یک ازمون تشریحی جامع به ترتییب اختصاصی و عمومی دارم...!
و رسما دیگه تموم شدم
مثل تیکه های خورد شده شیشه ام که تو یه غلاف فلزی داره بالا پایین میره و مشخص نیست که این غلاف فلزی کی از جا در بره و من بپاشم...
چی میخوان از جون من ۱۷ ساله و امسال من که اینقدر میکشنمون قبل از مرگ!
یه روزایی میگم دیگ کنکور مهم نیست
تلاشتو بکن اگر شد که دمت گرم
اگرم نشد که بگرد یه راه بهتر پیدا کن..!
خیلی این روزا سختن
خیلی
دیگه نه توش قشنگی میبینم
نه میتونم که ببینم
که حال دارم که درستش کنم
ولی میدونم که خوب میشم خیلی زود
چونبایدخوبشم...!
کاش یه بارونی بباره این روزها!
خدایا کمکم کن
انت کهفی:)
دارم بالا میارم از این روزها
حالم خوش نیست
دلم گرفته
میل انکارش را دارم
اما دیگر توانش نیست
ازمون امروز را خراب کردم...!
جز حسابان مابقی خیلی بد بودند...
حرف دبیر ها
منابع غلطم
تدریس های بد
کم کاری خودم
حرف دیگران
برنامه ریزی غلط مدرسه
تبصره های جدید دفتر مرکز مدرسه
تبصره و قوانین جدید کنکور
فکر اینده
سختی زندگی و اینده
حال بد رخته کرده تو دلم
کم خوابی
حالت تهوع از احساس درد و رنج های درونی
صورت پر از جوش های عصبی
دردهای شدید مفصلی که تماما عصبی هستند
پنیک اتک افتضاح امروزم!
کم کاری ادم های دورم به جهت حال بد خودشان...
و تمام اینها حال من است
حال من خسته و درمانده
به راستی که میدانم مشکلم چندان مشکل نیست و دردم خیلی درد نیست ولی کمک میخوام
احساس میکنم تو این لحظه دیگر تاب فکر کردن را ندارم
فکر کردن به درست کردن این اوضاع قمر در عقرب
حالم خیلییییییی بده
خیلی خستم
خیلی زیاد
کاش میشد بخوابم به مدت دو روز...
خیلی جون ندارم واسه زندگی کردن
کمک میخوام
کمک واقعی
اگر پیشنهادی داری برام بنویس تو کامنت این پست
ولی دمم گرم بابت گرروندن یه روز دیگه و به جز اون پیدا کردن جسارت بیان حال بد و درخواست کمک...
کاش تمام میشد امشب:)
خیلی خستم حتی از خواییدن چون تو خواب هم کابوس میبینم مدام...
خیلی خستم
حتی از فکر کردن هم دارم میرتسم کم کم
کاش فردا خوب باشم تا بتوانمخوب شروع کنم و خوب به پایان برسانم اخرین روزهای ابان را...!
خدایا کمک و توکلم برتوست:)
انت کهفی:تو پناه منی
و اسمع دعائی اذا نادیتک:و شنوای دعایم باش هنگامی که میخوانمت❤️
امیدوارم شبی ارام،با خوابی کمتر از ۵ ساعت و فردایی پر انرژی در انتظارم باشد...
خسته ترینم
اما در ته وجودم امیدی هنوز زنده ست..
شاید امشب زمان چندان مناسبی برای نوشتن نباشد شاید هم بهترین وقت نوشتن همین باشد!
درست زیر اسمان اتاقم
روی فرش
جان مریمی که محمد نوری میخواند
شمع هایی که در کتابخانه روشن اند و فضای لایت آرامش بخشی را بوجود آورده است...
از شبی که خیلی خستم و میدانم که باید دوام بیاورم و از نشانه های باور دوام اوردن و الزام ان درس خواندن برای ازمون شنبه و تلاش برای رتبه یک است...
اری از من خسته که باور برخی عقلانیتی در من وجود ندارد و دختری سر به هوا و درگیر هیجانات و عواطف نوجوانیم و به باور برخی دیگر احساسی در من نیست و تماما به مانند یک ربات زندگی میکنم برای خود ادامه دهنده و جسورم مینویسم برای اینده و در اینده
چه روز خوبی بود امروز
از زنگ حوصله سر بر شیمی میگذرم
به شطرنج زنگ برنامه نویسی و باختنم به خانم قاف میرسیم و الحق که خوش گذشت...
بعد هم به زنگ نقاشی و صحبت در متفاعد کردن و در نهایت هم قانع نشدن طرف مقابل و همچنین من در رابطه با موضوعی در خصوص مدرسه پرداختیم و به گمانم صحبت جذابی بود
بعد هم که ازمون زمین شناسی داشتیم و علی رغم نیامدن معلم ازمون برگزار شد اما بعد با تعدادی از دوستان اسم فامیل بازی کردیم تا به خانه برگردیم
بعدش هم خوابیدم
بیدار شدم
کمی برنامه ریزی کردم برای فردا
کمی در جوار خانواده حرف زدیم و بسی لذت بردیم
و بعد هم هرکس به اتاق خودش روانه شدو من امدم برای روشن کردن چند شمع
شنیدن چند قطعه
ارام کردن خودم
تشکر از خودم بابت زیستن سخت ترین هفته عمرم
بابت تلاش و تقلا و دست و پا زدن برای زندگی کردم در میان انبوه روزگاران مشابه به روزمردگی
روزگارانی که هر که امد زخمی بر وجودمان زد تا جوانه ای بزنیم اما فعلا تنها و تنها جای این زخم هاست که درد میکند و هنوز جوانه ای از خاک درون مان سر به بیرون نیاورده است هرچند که شاید به مانند بامبو دیر بیاید اما ناگهان شکوفا شود ولی فعلا در پس تمام خنده ها و تقلاهای بیخود و شاید هم باخودمان برای ادامه دادن و زندگی کردن فقط درد رویش را توانسته ایم حس کنیم
دردی از جنس رشد
و زخمی از نوع شاید شکوفایی و شکفتن..
اری پرواز من تو یک هفته دیگر زندگی کردی یک هفته سخت که میل به نبودن بیش از بودن بود و انقدر حالت بد بود که حتی حال گفتن و به زبان اوردن مرا حال زیست نیست هم نبودی اما دیدی تمام شد عزیز دل من؟
دیدی بالاخره به پایان رسید این هفته دراز؟
سوختی و ساختی
و به بالا و پایینش عادت کردی اما سرانجام تمام شد و رسید به پنجشنبه ای که زندگی را زیستی ان هم نه با رقص و پایکوبی و شادی هایی از نظر عوام مردم بلکه با رسیدگی به روح خسته خود و اهدا ارامش به وجود مهربان و پاکت...!
خسته نباشی بابت این روزهای طاقت فرسایی که در ادامه هم ادامه دارند و چه بسا بیشتر شوند اما تاب تو تیر برای طاقت اوردن بیشتر میشود
پس جان دلم
جان دل خسته ی من
تو که میدانی من پناهی جز تو و معبود مشترک مان ندارم
جا نزن
کم نیار
دوام بیار
تا بتوانی در پس تحمل این درد ها ریشه هایت را محکم کنی
زخم هایت را محکم بغل کنی و درنهایت خودت را به اغوش بکشی برای گذراندن تمام تک لحظات خوش و ناخوشی که در این لحظه تنها یادشان با تو است!
دوستت دارم پرواز قشنگم
بجنگ برای تمام ارزو ها و اهداف دست یافتنیت
چرا که درست مانند باقی انسان های این خاکه ی جغرافیا تو پاکی و ارزشمند
پس به تهش فکر زیبای من که اخرش خوش است
گریه کن
خسته شو
ناراحت باش
خم شو
ولی نشکن و دوام بیار و ادامه بده برای دیدن تک لحظات خوش و ناخوش و ناب دیگر...
مراقب خودت باش بهترین وجود و رفیق من
برای امتحان شنبه و از ان مهم تر برای زندگی تمام صد خود را بگذار رفیق
دوستت دارم پرواز خسته م
مرسی که دوام اوردی تا اینجا
باز هم ادامه بده برای بخش های شیرین ترش...
امتحانات مدرسه مطابق میل صد درصد نبود ولی در کل خوب بودند..!
هوا به شدت آلوده ست و عجیب است که تعطیل نمیکنند واقعا تنفس سخت است...
خیلی سخت!
اما با هر ضرب و زوری بود تا حوالی۵/۳۰ استراحت کردم و بعد هم شروع کردم به امار و حسابان...!
به نظر که خوب شدند...!
باطنش فردا مشخص میشود...!
سرم داره میترکه از شدت الودگی هواااا
فردا باید برم برای دومین بار تو این سال با خانم مدیر صحبت کنم...!
بعد هم تمام تلاشم رومیکنم که تو این دو هفته بهترین ورژن خودم باشم و بعد هم همون هدیه ویژه ای که گفتم رو در نظر دارم واسه خودم!
داشتم با دال حرف میزدم!
دوستی از جنس دوست..!
بهش گفتم خیلی داغونم میخوام یه مهمونی بگیرم!گفت مراسم بزم و عود و شجریان ومولانا به پاست؟
گفتم نه متاسفانه فقط میخوام عیاشی کنیم...!
گفت باشه!
یه لیست نوشتیم از مهمان هامون...!
حالا اینکه تا دو هفته بعد چقدر رو مودش باشم،خدا میدونه...!
و البته اینکه مامان راضی بشه یا نه هم بخش مهمیه...
البته احتمالا راضی خواهد شد!
ولی...
واقعا نمیدونم چی شد که رسیدم به این نقطه...
کارهای مدرسه تمام شد
هرچند که ابدا تمرکزی نداشتم و مداما درگیر اتفاقات و برنامه ریزی های مسخره بودم...!
اینقدر فکر کردم به این موضوع که دارم روانی میشم
با چندنفری حرف زدم و متاسفانه همه دچار همین سر درگمی هستیم...!
از شدت فکر و کار و موضوعاتی که کمترین تقصیری تو به وجود اومدن شون داشتم دارم روانی میشم و با عاقل ترین افرادی که میشناسم واقعااااااا یوقتایی از ترک تحصیل و حتی خودکشی حرف میزنیم...!
خیلی خستم از شرایط مدرسه ولی دیگه همین امروز باید یه سر وسامونی بهشون بدم...!
حتی اگر کارای فردام طول بکشه...!
امروز با خستگی زیاد بیدار شدم!
حقیقتا اصلا میل و حال زیست نبود...!
اما باید میرفتم مدرسه و رفتم..!زنگ اول عربی داشتم و کمی با معلم بحثم شد...
زنگ های بعدهم یکی پس از دیگری گذشتند..!
زنگ تفریح اول با دوستی از جنس جان صحبت کردیم!
شاید هم اسمش درد دل باشد؛به ظاهر او میگریست و من آرامش میکردم اما پیش از او حرف هایم برای خودم بودند...!
با این تفاوت که من حال وتوان گریستن را نداشتم،آن هم در مدرسه...!
بعد کمی ارام شد دوباره با هم حرف زدیم و اوضاع بهتر شد..!
بعدش هم به خانه امدم و کمی حرف زدم وپیام هایی از قبیلکم نیاوردن و ادامه دادن و درک کردنش برایش فرستادم...!
خوشحال شد از شنیدن و دیدن شان..!
در همین حین دمنوش به لیمو و کیکم را خوردم و بعد هم قریب به ۳ ساعت و ۴۵ دقیقه درس خواندم:)
بعد هم دیگر امروز تمام شد...!
خسته نباشم!
به امید فردایی اقلا آسان تر...
خستم!
دو روز گذشته کمترین میزان درسی که میشد را خواندم و دذ عین حال تماما پی فسق و فجور و به معنای واقعی عیاشی بودم!عیاشی از حنس رقص و بزم و شادی و تولد و اهنگ ها نا ارام و کمی با الفاظ تند و اندکی می و باده و صحبت از روزگار و فلسفه و اندکی هم وسطش ربنای استاد شجریان و اذان مرحوم موذن زاده...!
تمام اینها خلاصه تولد ۱۲ سالگی برادر کوچک ترم در کنار دوستان و خانواده هاشون و در نهایت میهمانانی از جنس جان بود...!
بعد از اتمام شادی و حال خوش نوبت به خواندن عمومی ها برای ازمون تشریحی جامع امروز رسید دیشب قریب به ۳ ساعت خواندم بعد هم حوالی ۱۲ خوابیدم تا ۳:۳۰ و بعد بیدار شدم تا ۵/۳۰ عصر امروز بیدار ماندم بعدش خوابیدم تا ۶/۳۰ و بعد هم درس خواندم تا همین چند ساعت پیش...!
ازمون امروز افتضاح بود
خستم و حال غر زدن ندارم
قوی ترین ادم های دورم هم کماوردن...!
و این عجیب است برایم..
خیلی عجیب...
از ازمون های متعدد
از دبیر های رو مخ
مشاور پایه عذاب اور
قوانین مدرسه
سختگیری های بیخود
تظاهر به خوب بودن
ودرس های تکراری خستم!
از زیر قول زدن ها خیلی خستم!
با این حال میدانم و برایم روشن است که فردا ها خوبند و غرق در زیبایی و برای دیدن و کیف کردن در خوشی روزگاران خوش و حس کردن شان باید این تلخ های شیرین به یاد ماندنی و شاید ناب را بگذرانیم
از ته دلمدوست دارم حتی این تلخ زهرمار را...!
فردا ها زیباترن:)
این چند روزی که نبودم از عجیب ترین ها بود..!
به گمانم بهترین حالتش همهمین بود..!
انامتحان سخت و طاقت فرسا که نامش نشانه یا همان ازمون مدارس برتر بود را چندان باب دل ندادم!اما ملالی نیست چرا که من تمام تلاشم را کردم تمام صدم را گذاشتم و دو روز اخر به سبب بیماری چندان حالی برای مطالعه دقیق نبود و زین سبب جمع بندی خوبی نداشتم با این حال این ازمون صرفا یک ازمون بود و هیچ جایی قرار به ثبت شدنش نیست..!و هیچ کجای زندگی را قرار نیست بگیرد..
ولی همین امتحان دلیلی برای بهتر و پر قدرت تر ادامه دادن است...!
چرا که انگیزه ای دو چندان برای بهتر جلو رفتن گرفتم و باید نشانه بعدی بهترین حالت خودم باشم...!
و تمام تلاشم را برای این میکنم
اما از این که بگذریم به جمعه شب میرسیم
که تجربه ای جدید را شامل میشد!
سفر به یزد استانی از جنس مذهب و آزادی و خاک و قدمت و تمدن و زیبایی...!
سفری ۴ روزه با دوستان و مدرسه به یزد..!
۴ روز زندگی به معنی زندگی
۴ روز از بهترین روزهای عمرم
۴ روز حال خوش...!
۴ روز زیستن
خاطراتی از قبیل رقص های عجیب دوستان در اتوبوس با اهنگ هایی که مو خزعبل مینامیدمشان...!
یا دور اتش جمع شدن و خوردن سیب زمینی و شلغم کبابی...!
قهوه یزدی داخل کوچه قدیمی و صحبت از هیتلرو سیاست و فلسفه زندگی
حرف زدن با شفیق ترین رفیق از زندگی
حتی کمی دعوا وعصبانیت و بعد هم خرید کادویی کوچک برای در اوردن از دل همان دوست...!
مسخره بازی های داخل قطار
داد و بیداد های اخر شب
انو بازی کردن توی کوپه
امتحان زبانی که استاد زبان مرامی پاسم کرد چون توقطار بودم و بعد هم کل کشیدن خانم ح (ناظم مدرسه) داخل قطار و گفتن اسمم و جیغ کشیدن از پاس شدنم...!
وریختناکثربچه ها توکوپه ی مسئولین برای فهمیدن موضوع
افرود و دیدن ستاره ها در کویر
رقصیدن در سالن و پارتی مدرسه..!
پرادویی کهتوکویرکمتر از نیم متر روی تپه های کویر باهام فاصله داشت و شاید قرار بود بمیرم...!ولی خوشبختانه عمرم به دنیا بود...!
بعد هم رفتن به زورخانه و صدای مرشدی که میخواند
امشب در سر شوری دارم....
امشب در دل نوری دارم...
و اشکی که از چشمانم جاری میشد به سبب یاداوری افکاری از تنهایی...!
یا حتی روزی بارانی در خانه ای قدیمی که دیگر خانه نبود و سفره خانه ای برای صرف وعده های غذایی بود و داشتیم صبحانه میخوردیم و همزمان جان پدر کجاستی همایون هم پخش میشد و دلمان را بد میفشرد و همین طور عطر چای ایرانی و صبحانه و صدای دوستان و همصحبتی های مان و ... هم از لحظات جریان زندگی بودند...!
حتی لحظه ی لمس سفال و گلی شدن و خرید کاسه وکوزه های سفالی میبد هم زندگی جریان داشت
بیش از همه هنگام قدم زدن در کاروانسرای شاه عباسی میبد و اتشگاه یزد که اتش چندین هزارساله در ان روشن بود و صدای عبادت نیاکان مان به زبان اوستایی دذ دین زردشت هم در اتشگاه میپیچد و سراسر ارامش بود این صدا...!گویی از ملکوت های بهشتی بود...!
حتی صدای اذان به هنگام قدم زدن زیر باران در کوچه پس کوچه های مسجد جامع هم ارامش عجیبی داشت...!
سراسر ارامش بود این سفر
به معنای واقعی زندگی کردم و شاد بودم
اه از لحظه خوش کناب خواندن با نورگوشینوکیا در حیاط اقامتگاه زیر درخت پرتقال هم باید بگویم...!
کتابی از جنس زندگی...!
چقدر این زندگی عجیب است و در عین حال دوست داشتنی
و همچنین فردا،که تولد داداش عزبزم است و قرار است با میهمان هایی از جنس جان داشته باشیم تا روزگارانی را در لحظه باشیم گویی که اخرین روزهای عمرمان است چرا که شاید خیلی زود دیر شود و باید قدرش را پیش از دیر شدنش دانست...!
وای که چه حال خوشی داشت نوشتن تمام اینها...!
پ.ن:مدت زیادی ننوشتم و قدرت قلم از دستم خارج شده و کمی زیادی پراکنده شد و از این بابت عذرخواهم!