پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

دوست قدیمی

بعد از ۵-۶ ماه دوست قدیمی ۹-۱۰ ساله م رو دیدم،کادو‌‌تولدی که از شهریور برایم گرفته بود امروز بختش باز شد تا تحویل بگیرمش،از سالهای قبل حرف زدیم و گذران وقت کردیم و حوالی۲-۳ساعتی در کنار هم وقت گذراندیم بی شک این هم یکی‌از بهترین ها بود،دلتنگ روزهای قبلی که سالیان پیش در یک مدرسه بودیم شدم،حتی دلتنگ رفتارهای کودکانه دبستان هم شدم ولی خب با عوض کردن بحث سعی کردم بروزش ندهم...!

روزگار غریب

قطعه ی روزگار غریب علیرضا قربانی عجیب اتش به دلم میزند،نمیدانم علتش چیست که معلولش این چنین است اما هرچه که هست عجیب ارام میکند روحم را...!

دیشب در سالن کنسرت لحظه ی همخوانی با این قطعه گویی در دنیای دیگری بودم..!

بی شک دیشب یکی از بهترین شبها بود برایم،حتی صبحش هم با حس و‌حال بهتری شد...

تمام

امروز اخرین روز تحصیلی ۱۴۰۲ بود

اخرین روز مدرسه

هرچند که من دوباره مریض شدم و صبح فقط برای امتحان به مدرسه رفتم...

اما خب بللخره این هفته که فقط امتحانات مزخرف عمومی را داشتیم با مشقت بسیار تمام شد و احتمالا بعد از چند روز استراحت باید کم کم به فکر برنامه ریزی برای درس توی عید و ... باشم

از تمام شدن امروز بسیار بسیار خرسندم...!

عقل و قلب

پستی دیدم در‌مورد عقل و قلب همین چند دقیقه پیش...

یاد وضعیت کنونی ام افتادم

از یک طرف قلبم خواندن اراجیف دینی یازدهم را قبول ندارد

از یک طرف عقلم قبول دارد که باید بخوانمش به خاطر نمره...

از طرف دیگر عقل و منطقم بسیاری از اراجیفش را رد میکند

اما قلبم دلش میخواهد بعضی را بپذیرد

تناقض عجیبیست...

 

پیش ترها

اسفند ها پیش تر ها زیباتر و خوشبوتر بودند،واقعا اهل اینکه بگم روزهای بدی رو میگذرونم و قبل تر ها زیبا تر بودن نیستم،اگر هم کلمات گاها ناملموس و گاه هم غر مینویسم برای پیروی از مد ناله رواج یافته در بین مردم نیست،از خستگی و‌توان کم است!

اما این بار واقعا عید بوی عید نداره انگار

حرفهایی در مورد این جمله شنیدم که اگر فرصتش یاری کند بی شک مینویسم شان،در همین نزدیکی...

این هفته،هفته سختی در پیش دارم...

خیلی سخت تر از تصورم هرچند که میگذرد زودتر از فکر من ولی خب کاش هفته های آخر اسفند آسوده خیال تر بودم،هرچند که برنده اونیه که وسط همین شرایط سخت سعی کنه حال دلش خوب باشه...!

اینکه این ماه چقدر کم نوشتم واقعا برام عجیبه!

شاید غرق بودم در زندگی،شاید هم خسته بودم از نوشتن

یا هرچیز دیگری...

مهاجرت

از مدرسه که آمدم مامان گفت:پ اینا پس فردا صبح پرواز دارن و دارن از ایران میرن!

گفتم چی؟

قرار بود تابستون برن،گفت آره ولی مثل اینکه کارشون یهویی شد و دیگه دارنداینقدر‌سریع میرن!

گفتم امشب یا فردا شب باید ببینمش،یاد ۸ سال پیش افتادم،انگار همین دیروز بود که تو بغل هم از مهاجرت ۴ ساله اونها اشک میریختیم و گریه میکردیم!

چقدر عمر آدمی زود میگذره...

بعدش به مامان گفتم باید برم کتابفروشی حوض نقره ای چندتا یادگاری بخرم براشون من رو میبری؟

اول‌دو‌ کتابی که خریده بودم،چند خطی واسش نوشتم و شب رفتیم پیش شون،کمی حرف زدیم و یاد گذشته کردیم و در اخر هم همدیگر رو بغل‌کردیم و خداحافظی کردیم!

این بار جفت مون‌یاد گرفته بودیم که زندگی دقیقا همینه،همین قدر یهویی و‌غیر منتظره و غمگین:)

این بار دیگه کسی گریه نکرد،چون این انفاقات زندگی و‌گذر عمر چیزی فراتر از گریه بود و سعی کرده بودیم که کم کم عادت کنیم بهش هرچند که کامل نمیشد عادت کرد ولی خب چه میشد کرد جز قبول واقعیت!

دیشب تو راه برگشت تماما داشتم به این فکر میکردم که‌اگر اونها ۸ سال پیش از ایران نمیرفتن ارتباط دوستانه ما چطوری بود؟

چقدر صمیمی؟

چقدر میشد بیشتر با هم وقت بگذرونیم و زندگی نذاشت و نخواست...

و شاید هیچ کدوم از دوستان الانم رو نداشتم!

نمیدونم هرچه که بود حتما خیر درش نهفته بود و هست ولی خب میل دل چیز دیگری بود...

سری بعد که ببینمش خیلی چیزا فرق کرده؛اولیش خود من...

سفرت به سلامت رفیق

ارزش قلم

همیشه در تمام لحظات زندگیم تا به این لحظه آنچه از قلب بیرون می آید و به نوشته بدل میشده برایم بسیار ارزشمند بوده!

و برای تمام کسانی که برایم محترم و عزیز بودند، هر فرصتی را برای نوشتن حتی چند جمله غنیمت شمردم!

امروز خیلی غیر منتظره از جانب یک دوست نوشته ای دریافت کردم به همراه یادگاری که برایم بسیار ارزشمنده چون من فقط یک کلمه گفتم از فلان چیز خوشم میاد و جالبه و اون واسم آورد!

ممنونم از ی عزیزم!

بماند به یادگار از این حس زیبا

چند روز

چندروزی ننوشتم و کمی نوشتن برایم سخت شده،با این حال باید از اتفاقات نسبتا زیادی که افتاد بنویسم تا فراموش شان نکنم فعلا امروز را مینویسم که زمانی را با دوستان سپری کردیم،هرچند نسبت به پیش صبرم کمتر شده و دیگر اصلا حوصله بحث های روزمره رو ندارم برای همین سعی داشتم بحث رو به موضوعاتی فرای روزمره برسونم که شوخ طبعی یک عده مانعش میشد!

در کل خوش گذشت

تفاوت

دلشتم کمدم رو مرتب میکردم رسیدم به یه کاغذ از پارسال همین روزا که جواب یه سری سوال فلسفی توش بود!

سوالاتش رو داشتم یه کاغذ سفید برداشتم بدون دیدن جوابهلی پارسال بهشون جواب دادم و بعد مقایسه کردم تفاوت جواب دو تا سوال خیلی ذهنم رو درگیر کرده!

۱-میتونی بدون دروغ گفتن زندگی کنی؟

پارسال:بله

امسال:خیر:)

۲-انچه به پدیده ها زیبایی میبخشه چیست؟

پارسال:متفاوت بودن

امسال:آرامش داشتن-کمک به دیگران!

شکستن و پا شدن

گاهی باید بشکنی و له بشی و حرفهای تلخ عالم و آدم روی‌سرت ‌خراب شن تا درنهایت بشه اون چیزی که تو میخوای!

گاهی باید له بشی و از وسط درد مجبور باشی که بیرون بیای!

پنجشنبه شدم نفر آخر آزمون!

آخرِآخر!

هر دو درس فیزیک و شیمی رو ۰ زدم،یه طوری رفتارمیکردم که انگار اهمیتی برام نداره!ولی خب مگه میشه مهم نباشه؟مگه میشه سختی درس خوندن و گذشتن از اوقات فراغتت رو به جون بخری و‌آخرم نتیجه نگیری و برات مهم نباشه؟

اینقدر حالم بد بود که وقتی غروبش رفته بودم که یکم حال و‌هوام عوض شه اصلا حواسم نبود که چی پوشیدم و با نازک ترین کاپشن ممکن رفته بودم بیرون طوری که یه دفعه فقط دیدم مغزم داره از سرما سوت میکشه و سرم‌گیج میره که برگشتم خونه و یه استامینوفن کدئین خوردم و حوالی ۱۰/۲۰ خوابیدم تا ۱۱ فردا!

تمام تنم درد میکرد و دلم میخواست بمیرم از مریضی چون حال رو در رو شدن با واقعیت و‌درسهای تلنبار شده و‌ نخونده رو‌نداشتم!!!

ولی خب دیگه ۱۱ بیدار شدم دوش گرفتم و تقریبا ۱۲ تا ۱/۱۰ یک بازه خوندم و بعدش ناهار خوردم و بعد ناهار واقعااااااااااااااا عجیب خوابم میومد!دیگه اونجا بود که برای فرار باز هم میخواستم بخوابم که با مامان دعوام شد!حرف هایی شنیدم که نباید...

وقتی دید داره خیلی تند میره اومد با یه حرفای دیگه دلم رو به دست بیاره ولی خب اگر آب رفته به جوی برگشت دل‌شکسته با حرف تو‌همون لحظه با یه حرف دیگه ترمیم میشه...!

اما خب میدونستم حرفاش از روی دلسوزیه ولی خب شکستم و یه دل سیر گریه کردم اما بعدش دیگه خودم رو جمع و جور کردم،بعنی مجبور بودم که این کار رو‌ کنم و تا حد توانم درس خوندم!

ازمون امروز هم همه چی عالی بود به جز فیزیک که نرسیده بودم جمعش کنم اما با این حال رتبه م شد ۲ و از همه مهم تر شیمی رو با ۵۰ درصد و تراز ۱۵ هزار شدم رتبه ۱ اون هم با اختلاف شدید!

بلاخره نتیجه ای که باید میگرفتم رو گرفتم بعد مدت ها

هرچند که خیلی سخت بود تجربه دیروز

ولی خب با اینکه الان حالم خوبه و‌خوشحالم،پاهام خیلی درد میکنن

نمیدونم این دردها عصبین یا چی؟

دردهای اسکلتی بدی جدیدا میان سراغم...

پ.ن:میدونم که شاید بعدها زندگی اونقدر مزخرف تر باشه که دلتنگ این روزهای نه چندان بی نظیر بشم،پس با تمام مزخرف بودنش سعی میکنم لذت ببرم....

هرچند که یوقتایی خیلی سخت و نشدنیه!

اسفند

اسفند جان سلام

کمی دیر خوش آمد میگویم

ولی خب بگذار به حساب بیحوصلگی و خواب الودگی...

امیدوارم خوش خبر باشی!