خیلی خستم
میخوام چند تا قرص مسکن بخورم و بخوابم
یکم بیشتر از یکی دوتا میخورم که خوابم عمیق ترشه
ولی اونقدری نمیخورم که خوابم ابدی شه
خیلی خسته ام...
خیلی
دلم گرفته از خودم
از ادمای دورم
از همه چی...
از اینکه چرا تو این سن رفیقی نیست که مثل من باشه و بتونم باهاش درد دل کنم!
از اینکه نمیتونم تفاوت ادم ها رو بپذیرم
از اینکه اینقدر حساسم...!
از اینکه یه مهمونی شاید از نظر خیلیا ساده اینقدر زیاد ذهنم رو درگیر کرده
دلم میسوزه واسه تک تک بچه های اون جمع...!
اخه مگه چند سالشون بود که دست همه شون سیگار بود...؟
واقعا دیدن اون صحنه ها واسم عذاب اورتر از دود لعنتی اون حجم سیگار بود...!
این مهمونی به کنار اصلا
از حال خودم که دلم گرفته ست مینویسم
خسته م بی حوصله میل صحبتم با جهان نیست!
روزها سریع میگذرند و من در وسط این سرعت جانم میرود
و گاه گمان و احساس میکنم که اصلا نمیگذرند...
بیحوصله ترینم:)
بیا رفیق
بیا دورت بگردم یه چایی بریز دورهم بخوریم و باهم شجریان گوش بدیم...!
دیشب برات خیلی سنگین بود طاقتش رو نداشتی میدونم:)
امشب تولد پ بود؛
به رسم ادب رفتم
خوش نگذشت ولی بد هم نبود
از اول تا اخر در حال رقصیدن بودن؛
من هم اندکی واقعا اندکی همراهی کردم ولی خب نه حال من برای انجا مناسب بود و نه اصلا جایی برای من بود...!
نمیدانم خوشحال باشم برای پ یا نه؟
ولی همین که حالش خوب بود اقلا برای اندکی؛خوشحالم...
اما من برخلاف همه ان جمع جز دال
نه با سیگار حالم خوش میشود
نه با مشروب
و نه با رقص...!
عجیب است روزگارانم
چند روزی می شود کهننوشته ام؛
بگذاریم پای شلوغی روزها و بی حوصلگی من!
ولی امروز باران بارید
بارانی شدید
تند و پر سر وصدا با شالاپ و شلوپ بسیار
صبح بود؛
حوالی ۸ اما هوا چنان گرفته و تاریک وگریان بود که انگار عصر است!
زنگ اول فیزیک داشتیم؛
سرکلاس بودیم و دبیر امد
اقای الف؛
مثل همیشه با شوخی و خنده کلاسش را شروع کرد وادامه داد که گفتیم بریم پایین؟
حیف این هوا نیست که زیر سقف کلاس و فرمول های نوسان حیف شود؟
کمی مکث کرد و با چهره ای که میل نه آن بیش از آره به نظر میرسید ناگهان پرشور وهیجان گفت فقط پنج دقیقه
پنج دقیقه با ساعت خودم زمان میگیرم میریم پایین ومیایمبالا...!
در این سریع به پایین رفتیم و در کنار انبوهدوستان ایستادیم و چرخیدیم و شعر و اهنگ خواندیم و زیر باران خیس شدیم و دقیقا؛
پنج دقیقه بعد سرکلاس در جای خود نشسته بودیم وجزوه های مان باز بود و منتظر شنیدن فرمول های انرژی در نوسان بودیم!
با اینکه فقط پنج دقیقه بود،
اما به معنای واقعی زیستیم این ۵ دقیقه را و واقعا خوش گذشت!
بیشباد چنین ۵ دقیقه هایی...
پ.ن:امروز ازمون داشتیم واصلا خوب ندادم و خیلی بدتر از تصورم بود ولی خب این ازمون میگذره و جبران میکنم درست میشه ولی این ۵ دقیقه دیگه هیچوقتتکرارنمیشه... .
ممنون اقای الف با این که میدانم هرگز قرار نیست این را بخوانی...
امروز نشانه ۵ را هم دادیم وتمام شد
واین یکی را نیز به مانند قبلی ها گند زدم.
حتی بدتر از نشانه ۱ که بدترین نشانه ام بود...!
اما با این حال نا امید نمی شوم و ادامه میدهم
اگر چه بسیار خسته و بی حوصله وناراحتم...
اگر نگویم یک قدمی
درچند قدیم کنکوریم
امروز وقتی اقای الف(دبیر حسابان)گفت کمتر از ۶ ماه تا کنکور مانده
ناگهان کل تنم در درد فرو رفت
کل تنم دچار حمله عصبی شد
ونفسم برای چند دقیقه ای به مشکل خورد...
نفس می امد و می رفت و قیافه ی اقای الف و صدای او و همچنین بچه های دور و برم تار و لرزان میشد؛
گوشه چشمم در معرض خیس شدن بود و پنیک اتک بیش از پیش خودنمایی میکرد!
مدت ها بود که دچار پنیک نشده بودم!
به درس های جمع نشده که فکر میکنم دلم میخواهد چشمانم را ببندم و باز کنم و وقتی باز کردم همه چیز تمام شده باشد
تمام این استرس ها جز خاطره ای خنده دار برایم نمایان نشود؛
می ترسم و وقتم کم است
می ترسم و حس میکنم قرار نیست موفق شوم
می ترسم و می ترسم و با ترس ادامه می دهم
هرچه جلو می رویم ترسم بیشتر و نای ادامه دادنم کمتر میشود...
کاش خوب تمام شود؛
البته میدانم که میتواند خوب تمام شود
اگر من بر این ترس ها پیروز شوم!
انت کهفی
فرو می روم در روزگارانی که نمیدانم چگونه باید زیست کنم شان؛
منظورم درست زیست کردنش است...
روزهایی که از خواب بیدار میشوم و هنوز چشمم به نور و افتاب صبحگاهی نخورده با خود حساب میکنم چند ساعت دیگر دوباره میتوانم بخوابم...
روزهایی که جذابیتش به نا جذابیت هایش نمیچربد و گاها انقدر کم است نسبت این دو به هم که ۰ در نظر میگیرم شان
روزهایی که در فکر تمام شدنش هستم
و بعید میدانم چندان دلتنگش شوم
البته که شایدم هم شدم
آدم است دیگر عجیب و غیر قابل پیش بینی
کنکور،
مرز میان نوجوانی و جوانیست؛
مرزی به نام
افسردگی
دیوانگی
و انزوا...
انزوا؛
چه نام قریبی انگار درون من لانه کرده:)
از صبح کمی دلتنگ اکانت توئیتر و رفقای مجازیم هستم؛
طوری دلتنگی میکنم که انگار اولین روز است که دی اکتیو کردم!
امروز صبح زود بیدار شدم حوالی ۸ صبح!
بعد هم عین آمد برای خواندن ورفع اشکال فیزیک
الباقی هم کلا در کتاب و دفترم بودم؛
با چاشنی چند تایی موزیک و دکلمه شنیده شده در این وسط...
همین دیگر
خواستم دلتنگی ام را بگویم
چند روز عجیب قفلی زدم روی«فردا دوباره پاییز میشه» طاهر قریشی
قبلا فکر میکردم فقط جهان خوب از پس این قطعه براومده
الان فهمیدم مثل اینکه اشتباه کردم.
ادم ها وقتی غرق میشن و توی خنده های بچه های کوچیک و از خنده وصدای از ته دلخندیدن های بی دلیل اونها لبخندی میشینه رو لب شون خیلی غمگینن...!
خیلی غمگین
و
خسته
و
تنها
و
امیدوار
در جنگی با خود و خود...!
که گاه جنگ با دیگران ان هم اغلب به عنوان زنگ تفریح به روزمره شان اضافه میشود...