فردا فرصتی تازه است برای زیستن
روزاول تا ۷/۱۵ شب در مدرسه بودن
اردو مطالعاتی
ازمون مدارس برتر
سرکوفت
خستگی
نگذشتن زمان
و ....
فردا تمام اینها را دارد
با چاشنی امید و انگیزه
امید و انگیزه ای که نباید بمیرد...
آبان جان خوش خبر باش برایمان در انبوه اخبار بد...
والا که دیگر هم از بیدار بودن میترسم و هم خوابیدن...!
خستم،خیلی زیاد و میل به انکارش دارم!
:)
به پایان امد مهر ۱۴۰۲...
و عمر ادمی زودتر از فکر من غافل رو به گذر و تمام شدن است..!
ماهیی سرشار از امیدواری و نا امیدی
خستگی و خسته نبودن
خوب بودن و بد بودن..!
سپر شد،تمام شد و ماه جدیدی در نزدیکی شروع است...
به گمانم بیش از قبل زندگی رواج داشت در این ماه با تمام دردهایش...
صبح با خواب بسیار بدی پریدم!
خواب تصادف و صورت و کاسکت له شده یک موتور سوار...!
اصلا احساس خوبی نداشتم بهش!
امیدوارم خیر باشه...
امروز در کل ارزش زیستن داشت!
البته شاید هم نه...
نمیدانم ولی هرچه که بود بودنش بهتر از نبودنش بود!
کمی استرس و اضطرابم بیش از حالت طبیعی بود...
و این دلیل واضحی برای تنگی نفسهایم
اما به طور کلی باید بگم که فیزیک خواندم و اندکی حسابان
برای ازمون فردا...
همین:)
دقیقا وسط کلاس زبانم!
داشتم در اینستاگرام میچرخیدم،
رسیدم به
نیمکتها خالی اند.تئاتر خالی است.چرا به نقش بازی کردن ادامه میدهی؟
چه عادت مزخرفی
"چارلز بوکوفسکی"
چه عادت مزخرفی است این نفش بازی کردن به خوب بودن...
عجیب غریب است روزگارم...
روزگاری از جنس درد و زیبایی!
دوست شان دارم با تمام وجودم ولی خب کمی هم از جنس دل گرفتگی است دیگر هرچقدر هم که خوب ببینی زندگی رو،مثبت اندیش باشی و بخوای زندگی کن روزها را باز هم گاهی نمیتوانی و نمی شود...
امتحان جامع امروز به شدت سخت بود با این حال ترازم در حوالی 8000 و رتبه ام 6 در میان 50 نفر شد!
اما نتیجه اصلا دلچسب و مورد علاقه م نبود...
بعد از ان هم اتفاقی افتاد مبنی بر نشدن و رقم نخوردن برخی چیزها آن هم صرفا به خاطر سهل انگاری خودم هرچند که دلم روشن است برای ادامه ش...
اما نمیدانم که چه پیش می آید در این روزگار عجیب...
حالمان خوب است در میان انبوه احوالات بد جاری بر تک سلول های تنم...
شاید اگر بار دیگر فرصت زیست داشتم این زندگی انتخاب من نبود...
هرچند که این حرف ها تماما از سر احساس است و من یکی به شخصه میدانم که بهترین روش زندگی من اقلا تا این مرحله از خودشناسی ام همین است که حسش میکنم در لحظات گوناگون با احوالت خوب و بد...
اندکی خستم از نتیجه نگرفتن اما زندگی همین است
گاهی باید نشه تا بعدا بهترشه
گاهی باید یاد بگیری که باید بدویی که آخرش نشه...
یوقتایی فکر میکنم زیادی شکننده م برای این زندگی
کاش برنده نمیشدم در میان میلیون ها اسپرم دیگر...
اما حالا که شدم
چاره چیه؟
جز زیستن در میان نزیسته های این جهان!
پ.ن:تکه ای از حرف زدن های همین لحظه با دوستی از جنس جان
از اخرین جمعه ی مهر!
تماما خانه بودم!با اینکه میتوانستم با بابا شمال باشم!
یا با مامان و ر برم سینما ولی خونه بودم و درس خوندم نزدیک به ۷ ساعت مفید...!
به گمان خودم که مفید بوده...!
حوالی ساعت۱۵:۳۰ پرده را کنار زدم تا نور بیاید داخل اتاق
چند شمع روشن کردم
همراه با عود
صدای استاد شجریان و بعد هم من رفتم به دنیای درونی خودم
نفهمیدم کی وکجا و چطوری شروع کردم به ضبط کردن صدام و قریب به ۱۲ دقیقه صحبت کردم از فلسفه زندگی،روزمرگی،روزمردگی، گذرعمر و ...
و در اخر دیدم چه زود میگذرد زمان حتی در روزهای بد!
امروز در کل ارامش خوبی در درونم جریان داشت...
خداراشکر از این بابت!
تا ۲/۱۰ مدرسه بودم
حوالی۲/۳۰ به خانه رسیدم
تا ۵/۱۵ خوابیدم
بعد هم با مامان رفتیم بیرون!
دو کتاب جدید خریدم علی رغم تعدد بالای کتابهای خوانده نشده کتابخانه!
البته یکی از کتاب ها بسیار کوچک اما با محتوا بود طوریکه در حدود ۴۵ دقیقه خواندنش تمام شد!و به واقع در این روزگار و این حوالات بهش نیازمند بودم هرچند که با بعضی از قسمت هاش چندان موافق نبودم اما در کل ارزش خواندن داشت...!
بعد هم با مامان اندکی صحبت کردیم در مورد شخصی که رسما سوهان روحم است در این روزها...!
و بعد رفتیم تا یه چیزی بخوریم و برگردیم به خانه...!
به جهت حفظ ارامش و رعایت رژیم نه به کافئین در عجیب ترین حالت ممکن سفارش دادم:دمنوش به لیمو و بهار نارنج وکیک سیب و دارچین
بعد هم برگشتیم و این روز هم تمام شد...
به واقع ارزش زیستن داشت!
چون هم خوش گذشت و هم در این لحظه ارام ارامم و هیچ فکر وخیال باطل یا حتی حقی در سرم نیست و در لحظه هستم...
خدایا شکرت!
انت کهفی:توپناه منی
خسته ام و حال نوشتن ندارم!
روز واقعا کسل کننده ومزخرفی را گذراندم...
کاش فردا تعطیل بودم!
واقعا خیلی خستم...
روزنوشت برگ بیست و پنجم مهر ماه ۱۴۰۲:
یک روز به شدت خسته کننده و طولانی که تماما در لابه لای قواعد آمار،اثبات های هندسه و فرمول های حسابان گذشت!
به همراه اندکی زمین!
امروز بیش از روزهای دیگر خسته کننده بود!
روزی کسل کننده و بیخود...
هرچند که به فلسفله ی مادر زیستن از نظر بنده به شدت نزدیک بود!
روزی از قبیل جنس روزهای حسرت!که در فرداها خواهان بازگشت و زیستن دوباره ش میشوم آن هم نه به خاطر خوب بودن و عالی گذراندنش که در تضاد و تناقض با اصل این فلسفه ست،بلکه به خاطر سهولت و کمتر بودن دغدغه های این روزهایم نسبت به مشکلات ۱۰ سال آینده!روزهایی که دلم میخواهد برگردم به ۱۰ سال قبل نه برای آسودگی خاطر بلکه به خاطر کمتر شدن درد و سختی زندگی...
به راستی که این فلسفله در تمام تنم تنیده ست و این ریسمان به وجودم گره خورده هرچند که در کل دردناک است اما مرهم خوبیست برای در لحظه بودن....!
امروز را طوری زندگی کردم بعد ها شرمنده خودم نباشم!
من امروز را به بهترین حالت در میان تمام لحظات کند و تکراری اش گذراندم و زیستم!پس خدایا شکرت...!
آخر شب هم کمی با بابا صحبت کردیم در مورد کثافت و لجنی بنام سیاست....!که حتی مایل به نوشتن دیدگاه و نظرم نیستم چون این چرک متحرک به اندازه کافی زندگی همه را تحت شعاع قرار داده آن هم طوری که هیچ وقت هیچ کس درست نمیگوید...
و این گونه روزی دیگر سپری شد...
و تمام!
ظهر خوابیده بودم که از صدای باران بیدار شدم!
به گمانم نشانه ای بود از جانب خدا!
نمیدانم چرا باران برای من بیش از هر آدم دیگری ارزشمند است!
انگار حرفهای خداست!
شاید هم صدای اوست!
یا هر نشانه ای از طرف مهربان ترینِ مهربانان!
و عجیب تر آن است که گاهی در ناخودآگاهم و گاهی هم در لابه لای ذهن شلوغم از مهم ترین خواسته هامبرای اینکه ببینم خدا حواسش بهم هست یا نه باریدن باران است...
و امروز دقیقا فردای شبی که قدر هزار سال مردم و صدسال پیر شدم و به اندازه هفته ها گریستم و فقط میگفتم میگذره و دلم آرامش میخواست،باران بارید...
به نظر قرار است روزهای خوبی بیایند در همین نزدیکی...
وسط تمرینات تمام نشدنی هندسه،لحظه ای سرم رو روی کتاب و جزوه ها گذاشتم و تا اومدم بگم کاش زودتر بمیرم هنوز فعل رو کامل نگفته بودم که گفتم خدایا مرسی!ممنون بابت فرصتی که دادی بهم برای زندگی کردن وسط تمام درداش!
کمکم کن که بتونم دووم بیارم.
:)
امروز صبح با خستگی دیشب از خواب بیدار شدم به مدرسه رفتم و در کل همه چیز خوب بود!
خصوصا زنگ حسابان!
به گمانم یکی از بهترین زنگ ها بود!
بعدهم که به خانه امدم تا ۵:۳۰ خوابیدم و بعد هم شروع کردم به خواندن هندسه!
به نظرم خوب بود اوضاع!
البته خیلی به خودمفشار نیاوردم...
اخر شب هم قریب به یک ساعت در کنار خانواده خندیدیم و زندگی را زندگی کردیم!
به گمانم امروز وسط تمام خستگی های مزخرفش،روز خوبی بود و ارزش زیستن داشت!
خصوصا وقتی که داشتم درس میخوندم وبابا اومد گفت بیخیال درس،بیا تو هال شاد باش!
من هم کمی بعد رفتم پیش خانواده و واقعا خیلی خوش گذشت!
و میتوانم امشب داد بزنم زنده باد زندگی!
درست برعکس دیشب...
کاش امشب میمردم!
بعد اتفاق امشب من دیگه آدم سابق نمیشم!
فقط گریه م بند نمیاد!
کاش امشب نبود!
کاش...
هیچوقت اینقدر ناراحت نبودم تو زندگیم!
هیچوقت...
حتی دیگه حال تفسیرش رو ندارم
فقط میدونم که دیگه نمیتونم...
کاش امشب تموم شه همه چی