کم پیش می آید بیدار خوابی به سرم بزند
امشب یکی از آن کم هاست
خسته از فکر کردن و بیدار بودن
این نیز بگذرد
چند روز پیش در حال بازگشت به خانه بودم در ماشین نشسته بودم و چشمم به شلئار صورتی پر رنگ و شومیز سفیدم افتاد انگار تلاظم نا به سامان رنگ های لباسم میخواستند شخصیت خوش مرا که دختری شاد و سر زنده و در عین حال ارام و لطیف است را توصیف کنند انگار در همان لحظه بود که احساس کردم رحم که مدتهاست توسط افسردگی تسخیر شده در حال برگشت به همان حالت سر زندگی و عادی پرواز است انگار میخواستم اگر بعد از من نامی از من در یادها ماند دختری شاد و سرزنده که تا توانسته جوانی و زندگی کرده بماند نه یک موجود عبوس و همواره ناراحت که گوشه گیری و انزوا بخش جدا نشدنی از وجودش است همان طور که در حال شندین پاد کست های تهران پادکست و ریمیکس یکی از این شاهکار ها با دکلمه و اشعار عاشقانه و فیلم های عاشقانه چند دهه اخیر بود تصمیم گرفتم این بار وافعا خوب باشم
برخی چیز ها ازجمله تفاوت هایم با نزدیک ترین هایی که از بدو تولد با من بوده اند و نزدیکانی که خودم یافتم شان را بپذیرم
قبول منم نمیتوانم ادم ها را تغییر دهم و یا باید اگر قابل حذف باشند حذف شان کنم و اگر این هستند بپذیرم عزیزانم را با تمام اختلاف نظر هایمان
من تصمیم گرفتم که دوباره پا شوم علی رغم اینکه خیلی خسته بودم و هنوز هم هست ولی با این حال خوشحالم و به خودم افتخار میکنم بابت بلند شدن و یا علی گفتن و جمع و جور کردنم.
دوست دارم بعد از من اسم و اثر چندانی ازم باقی نماند با این حال اگر خواستند مرا توصیف کنند جز حال خوش و سر زندگی چیز دیگری نتوانند بگویند
دلم میخواهد بعد از من بگویند که او که تمام زندگی اش را زیست هم رفت.
-تمام-
خب اول از جمعه پیش مینویسم که شنبه ش امتحان ۱۰ درس تاریخ داشتم و قرار بر این بود که برخلاف هفته های قبل نریم شهریار و پنحشنبه هم نرفتیم ولی جمعه که بابا خواست بره منم یه گور بابای تاریخ گفتم و رفتم باهاش!
تو راه وسط جاده زدیم کنار و توت خوردیم و خیلی خوش گذشت بعدش هم کلاغای منوچهر سخایی رو شنیدیم و به راهمونادامه دادیم و واقعا حال خوبی داشت اون جمعه!
حالا میرسیم به این اخر هفته؛خب دوباره رفتیم شهریار و اونجا کمی رقصیدم و شنا کردم و راه رفتم و فکر کردم یه جایی دقیقا زمانی که از زیر درخت الوچه رد شدم و الوچه نشسته ی نرسیده ی فوق ترشی رو چیدم وخوردم داشتم به اینده و لحظه ای که دلتنگ اون ثانیه میشم در اینده فکر کردم و همین فکر بهم ارامش داد که بیشتر در لحظه باشم و لذت ببرم...!
بعد هم که کمی قدم زدم و راه رفتم و حرف زدم و این وسط دینی هم خوندم که گویا هیچی به هیچی بود چون تا ۳۳ روز دیگر به تاخیر افتاد...
همین دیگر خلاصه بگم تو این ماهی که کلا تو افسردگی بودم و هنوز هم شاید کمی باشم هم حداقل ۳-۴ روزی بودند که زندگی کردم و در لحظه زیستم!
پس خدایا شکرت بابتش
بار دگر مردمان این خاک نفرین شده بازیچه دست عمامه به سر های بی وجود شدند!
این بار قشر دانش اموز؛
امتحان دین و زندگیی که قریب ۴-۵ روز مدام در حال خواندنش بودم،کنسل شد!
امتحان نهایی کشوری پایه یازدهم کنسل شد!
آن هم به علت عدم توانایی در تهیه زیرساخت لازم برای سایت های مزخرف شان که کارت ورود به جلسه بگیریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خسته ام...!
حال دینی خوندن دیگه ندارم برای۳۱ خرداد ۱۴۰۳...
این نیز بگذرد!
دو تا مسئله رو خواستم ثبت کنم البته شد ۳تا
۱-جمعه پیش رو دقیق بنویسم
۲-اخر این هفته و نتیجه گیری هام رو بنویسم
۳-عزیزی که چند روزه پست های قدیمی ترم رو میخونی،اگر خواستی بیا حرف بزنیم!مدت زیادیه که دلم گفت و گو راجع به نوشته ها و احوالاتم با فردی در شرایط کم و بیش شبیه خودم را میخواهد
پ.ن:۱ و ۲ رو صبح مینویسم الان جون شو ندارم...
گفتم:یه کلمه با الف بگو:
گفت:عشق
خندیدم گفتم هنوز فرق الف و عین را نمیدانی؟
گفت:الف مثل عشق
گفتم:یعنی چی؟
گفت:بدبختی ما با اول دبستان و الف شروع شد،بدبختی زندگی مونم با عشق؛
پس هر شروع و بدبختی یعنی الف حتی عشق...!
الف مثل عشق
الان آرامِ آرامِ آرامم
روزی در این میان حال همه ما خوب می شود
خوب تر و آرمانی تر از آرمانی ترین لحظه تصورمان...
من دیگه جونی واسه زندگی کردن ندارم
و این هم تمام شد رسما و من اندوهگین دو عالمم
چرا؟
۱-گذر عمر
۲-تنهایی سال تحصیلی را شروع کردم و بی بغل دستی و تنها هم تمامش کردم هر چند که این وسط بغل دستی داشتم ولی بهانه ای نبود که برای رفتن و تغییر جایش داشته باشد و دریغ کرده باشد مثل همین امروز و روزهای پیشین
پ.ن:امتحانات ترم دو هفته بعد شروع مبشوند و تا اخر هفته میتوان رفت مدرسه اما من نمیروم دیگر...
امروز خیلی روز خوبی بود فردا با جزئیات مینویسم
ولی امشب و این لحظه چنان اضطذابی نمام وجودم رو گرفته و حالم بده که خدا داند
اصلا نمیدونم دلیلش چیه
فقط میدونم
نه هیچ چی نمیدونم
...
یک روز معمولی و خسته کننده که رفتم مدرسه و اومدمخونه!
نفهمیدم چی شد نصیحت های مامان شروع شد!
منم عصبی شدم خیلی مودبانه و در کمال ادب گفتم بذار زندگی خودمو،خودم جلو ببرم!
ولیخب حرفای مامان ناراحتم کردن و هنوز هم تو فکرشون هستن هر چند که میدونم از روی دلسوزی بودن ولی من واقعا الان توی شرایطی نیستم که بخوام هر روز اون حجم از نصیحت و دخالت رو قبول کنم..!
خلاصه که خواست دلمو به دست بیاره و میخواست بره برای ترمیم ناخن هاش،بهم گفت چه رنگی بزنم؟منم بد جنسی کردم و چون رنگ مورد علاقم سبزه و اون خیلی سبز دوست نداره گفتم سبز!!
و عجیبانه قبول کرد!!!!
امروز هم که روز دختر بود واسم کادو گرفت؛شمع و جا شمعی با نوشته تو مرا جان و جهانی واقعا خوشحال شدم...!
خسته از همه ی عادی های معمولی زندگی...
خوب میدونم که جهان شامل ۸ میلیارد انسان تنهاست که فقط گاهی به خاطر تمایل بخشی از آدمیزاد به زندگی کلنی و اجتماعی توی روابط مختلف از روابط اولیه با خانواده و پدر و مادر گرفته تا روابطی که خودش اونها رو میسازه قرار میگیره ولی با تمام اینها باز هم تنهاست و پذیرفتن این مسئله یعنی نجنگیدن و به صلح رسیدن با زندگی ولی؛همه ی آدم ها یوقتایی از تنهایی حرف زدن و تصمیم گرفتن و منطقی بودن خسته میشن
خدایا به حرمت همون لحظه ای که چشمم افتاد به آسمون و ابرا دلم لرزید،حالم رو خوب کن...