حوالی ساعت ۸/۳۰ از شدت خستگی وحواس پرتی ذهنی کتاب شیمیرا کنار میگذارم؛
برای از دست ندادن زمان الارم موبایلم را برای ۱۵ دقیقه بعد تنظیم میکنم و بعد؛
چراغ ها را خاموش میکنم
بالش را روی فرش میگذارم و دراز میکشم
اینوسط رو اوردم به موزیک بی کلام
کارن همایونفر گوش میدهم و همان طور که به هارمونی صورتی،گلبهی مبل و پتو و پرده نگاه میکنم سایه های نامنظم که از قرار گیری بدنم رو به روی نور بخاری برقی روی دیوار منتهی به پنجره ایجاد شده توجهم را جلب میکند به ناگهان انگار برای لحظاتی از اتمسفر این زمین جدا شده و به معنای واقعی کلمه در افکارم غرق میشوم...!
در افکار نا به سامانم به این فکر میکنم که اکنون و این لحظه این اتاق که برای تکه تکه اش از جان و دل گذاشته ام تا شود این شلم شوربایی که من عاشقش هستم چه فرقی با زندان آلاکاتراز دارد؟
در همین حین هستم که میبینم این نور و این افکار حیف است ثبت نشود،موبایلم را برمیدارم و عکس میگیرم
هم از روبرو و هم ازخودم،در له ترین حالت ممکن بد نمیافتم،راستش را بگویم خوب افتادم!
کمی افکارم سامان گرفتند پا میشوم تا کمی بنویسم تراوشات ذهنی ام را...
مداد و کاغذ برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن
چند خطی مینویسم که صدای زنگ گوشیم به صدا در می اید و گویی این ۱۵ دقیقه فرصت شاید بتوان گفت بی خیالی از کنکور به پایان میرسد و تحلیل ازمون حسابان صبح مرا فرا میخواند
نوشته هایم را نصفه رها میکنم و به سراغ درس میروم
انقدر خسته بودم که دیگر فرصت تکمیلش را پیدا نکردم
فقط از جلو دست برداشتمش تا مبادا به اشتباه و به اتفاق کسی بخواندش...!