پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

دل نوشته ۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دل نوشته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازدید

نمیدونم چرا چند وقته بازدید وبلاگم اینقدر کم شدههه

بلاگ اسکای چه میکنی با ما؟!

...

روان شناس

کسی رو میشناسید که به طور آنلاین بتونم باهاش مشاوره داشته باشم؟!یه سری سوالاتی ذهنم رو درگیر کرده که شاید یه مشاور خوب چاره کار باشه!

ترجیحم هم گفت و گو در غالب چته!

ممنون میشم اگر میشناسید بهم کمک کنید!

گذرشتابان

چشمم خورد به تقویم؛۱۵ اذر ۱۴۰۲

از نوشته هام مشهوده که اذر از ابتدا برام سخت بوده!

هنوز هم درست وسط این سختیم ولی با این حال زود گذشت

با درد گذشت ولی زود به نیمه رسید

تنها ۱۵ روز از پاییز ۱۴۰۲ مانده...!

این گذر سریع نشان میدهد که این یک سال و نیم تا کنکور هم‌ میگذرد امیدوارم که زود بگذرد درست مثل این ۱۵ روز حتی اگر تمامش تلخ و زهرمار است امیدوارم زودتر تمام شود...

بماند به یادگار از لحظه ای که در ظاهر ارامم و در دل غوغا

اکنون شجریان میخوانَد:

مرغ سحر ناله‌سر‌کن

کاش مرغ سحر بودم و حوالی ۵/۳۰ صبح ناله به سر میدادم و میگفتم این روزگار به تاوان کدام گناه است،گناهی جز خواست به زیست آن هم نه به انتخاب خود بلکه به تحمیل زمان و زمین و دنیا و کائنات و آنان که نمیدانم و آنان که میدانم و حتی خود خدا...

چه بگویم!


شد در میان نشدن ها

بعد از مدت ها جرئت و جسارت دی اکتیو کردن پیج اینستاگرامم رو پیدا کردم!

امشب،همین چند دقیقه پیش دی اکتیو کردمش تا حداقل یک ماه اینده...

حالا شاید هم یکی دوبار برم سراغش این وسطا ولی در کل خوشحالم بابت جسارت!

اما از برنامه بگم

برنامه بد مدرسه که افتضاح تر شد فردا تا حوالی۲/۳۰ کلاس انلاین دارم

از ۷ صبح تا ۲/۳۰ بعد از ظهر!

امروز هم جمع نشد برنامم

ولی از دیروز بهتر بود اما دیگه واقعا نمیدونم چجوری باید خودمو به شنبه برسونم!

کلا غرق تو استرس و اضطرابم!

این اضطراب هرچقدر هم که برای چند وقت بعدم مسخره به نظر بیاد واسه این لحظم خیلی زیاده..!

خیلی زیاد:)

تموم میشه این اوقات

صبح میشه این شب

بالاخره خورشید طلوع میکنه ولی شاید یکم دیر باشه اونوقت

وقتی همه چی خوب شه که دیگه من خیلی خسته باشم..!

نفوذ بد نمیزنم

به اینده هم امیدوارم

از حال هم لذت میبرم تا جایی که میتونم

ولی با همه اینها با دلایل منطقی ناراحت و غمگینم!

دلایلی که اگر بگم و بشنویش برات مسخرن خیلیا ارزشونه تو این لخظه دردشون این باشه و مشکل شون معضل من ولی اینا برا تاب و توان من ۱۶ ساله خیلیه...

خیلییی...!

ولی خب باید توان ادم زیاد شه دیگه دقیقا وسط همین روزا روزایی از جنس دردن روزایی برای رشد کردن و جوانه زدن!

سبز شدن در میان روزهای خاکستری..!کار سختیه ولی نتیجش قشنگه

اما واقعا هیچ کدوم این حرف ها دلیل نمیشن که اضطرابم کم شه..

نمیتونم فکر کنم که قراره بازم نشه:)

یکم دیگه نمیتونم که ادامه بدم ولی دارم چرت و پرت میکم

سخت تر از اینو نگذروندم ولی روزایی رو گذروندم که تاب و توانم کمتر از الان بوده و سختیش نسبت به توانم خیلی بوده...

میگذره

و‌ امیدوارم که خوب بگذره...

خدایا؛

انت کهفی:تو‌پناه منی

این روزها

دیروز خسته شدم..!

و در عین حال به برنامم نرسیدم

کاش یه دو روز استراحت بود بین‌این‌روزای توهم توهم...

واقعا یه جاهایی دیگه اعصابم نمیکشه...

در خسته،بی حوصله و افسرده ترین حالت ممکنم!

برگ های خشک شده

احساس میکنم روزهای زیادیه که ننوشتم ولی فقط ۲ روز شده!

یکی از نشونه های سخت و دیر گذشتن این دو روز همینه!

دیروز‌خیلی بد بود

اونقدر بد که حال نوشتنش نبود حتی یکبار اومدم که بنویسم اما تاب و توان و همچنین حوصله ادامه دادنش رو نداشتم!

پریروز ساعت ۱۲ خوابیدم و ۳ بیدار شدم که امار بخونم امتحان رو‌خیلی خوب ندادم چون واقعا تو این درس حتی وقتایی که صدمو میذارم هم نمیشه اشکالی هم نداره دیگه باهاش کنار اومدم

ولی از زنگ بعدش واقعا حال هیچ کاریو نداشتم

سر زنگ عربی به بدبختی زمان سپر کردم

سر فیزیک حواسم نبود

ادبیات هم که نزدیک بود با دبیر دعوام بشه...!

با یکی از بچه ها وقتی داشت ببش از حد تو موضوعاتی که بهش مربوط نمیشد دخالت میکرد هم پرم به پرش گرفت...

سر زنگ دوم فیزیک که ساعت اخر بود هم مدام تنگی نفس های عصبی داشتم الودگی هوا هم تشدیدش میکرد،یه دفعه دبیر گفت بیا این سوال رو حل کن اصلا حواسم نیود..!

رسما چرت و‌پرت نوشتم؛با مهربونی شروع کرد‌به اصلاحش ولی واقعا ناراحت بودم خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم!و اینقدر عصبی بودم که وقتی خواستم بشینم سر جام جزوه رو به طور‌کاملا ناخوداگاه پرت کردم رو میز اون لحظه کلاس ساکت بود همه متوجهش شدن...!

همه اینا گذشت..!

دیروز از ادامش خوب شد!

اعلام کردن مدارس تعطیله ولی تا حدود ۸۰ درصد طبق برنامه جلو رفتم!

امروز هم کلاس انلاین داشتم..!

به قدری اسکای روم و اینترنت افتضاحححح بود که رسما تمام کلاس ها بی فایده بودن و تا ۳ علاف بودم...!

بعدش هم همه چی خوب بود!

همه چی...!

یکم هندسه خوندم برا ازمون فردا بعدش خوابیدم بیدار شدم دوباره با کمی شک خوندم تا اینکه اعلام شد تا اخر هفته مدرسه تعطیله..!

بازم خوندم ولی وقنی ۷۰ درصد مطالب رو‌خوندم کنار گذاشتمش!

برخلاف هر شب رفتم تو هال،گفتیم خندیدیم و فیلم دیدیم...

دقیقا همه اون ‌چیزایی که مدت هاس به خاطر درس خودم رو محدود کردم ازشون!

بعدش یه دقعه با پیام یه دوست یادم افتاد ازمون تستی شبانه داریم!

ازمون رو دادم و بعدش ر(برادر محترم!!)اومد خودش از توی کشو فندک برداشت ۳،۴تا شمع روشن کرد بهم گفت کز نکن تو تنهایی،درحالیکه محسن نامجمو ترانه ای ساربان که قفلی این چند روزم هست را میخواند و روی تخت دراز کشیده بودم گفت یه اهنگ شاد بذار میخوام برقصم واست!!

بعدم گفت واسه اینکه بهت برنخوره به خاطر تو چند تا شمع روشن کردم فضا لایت شه...!

داشت میرقصید‌ و بازهم همه چی خوب بود!

تقریبا یه ربع بعد مامان به جمع اضافه شد و اهنگ هم همزمان تموم شد!

مامان گفت میخوام یه انتقادی بکنم!بهت بگم یا نه؟اگر فک میکنی جرقه میزنیم‌ نگم بهت!گفتم نه بگو!ولی منم انتقاد میکنم ازت اگر باهاش مخالف بودم!

گفت وقت تو درست مدیریت نمیکنی تو این روزا که فرصت داری تو فرصتات هر روز نیم ساعت،۴۰ دیقه از درسهایی که توش مشکل داری‌مثل‌همین‌‌امار رو‌بخون که نیاز نباشه شب قبل امتحان ۳ صب بیدار شی!با هزار دلیل منطقی و واقعی گفتم نمیخوام و نمیشه و ترجیحم همین سبکه..!

اخرش که هیچ کس قانع نشدنه من،نه مامان

فقط چون حرفش رو‌نپذیرفتم تو‌ باطن ناراحت شد!

بدبختی من اینجاس که به خاطر اون مشاور پایه دیوونم پارسال تقریبا هر بیست روز‌یکبار‌این بساط گریه من و جیغ دادی که صرفا داشت رو سر مامان و بابای بیچاره خالی میشد رو داشتیم ولی امسال که فقط یکبار اینطوری شد و گفتم دیگه تا کارد به استخونم نرسه نمیگم بهشون که ارامش خودم و بقیه بهم نریزه این طوری میرن رو اعصابم...!

اخرش مامان اومد گفت که ناراحت نباش و دلسوزانه گفنم

ولی واقعا دیگه کار از کار گذشته بود..!

واقعا خستم!

کاش بگذرن این روزای غرق تو کثافت و لجن!!

هیچوقت تو حالتی که انگار صورتمو شستم تو اشک اینجا پستی نداشته بودم..!

خسته ترینممممم

کاش ولم کنن

بذارن زندگیمو بکنم

زندگی که نه اقلا به روزمردگی هام برسم..!

یه کاری میکنن که واقعا تحت هیچ شرایطی از اناقم بیرون نیام!

چقدر خوشحالم از تعطیلی مدارس این چند روز

اقلا نیاز به نقش بازی کردن به خوب بودن نیستم!

...

عجیب...!

امروز اومدم بگم حالم خوبه!واقعنم خوب بودم ولی یهو یکی رسما وسط سیکل اعصابم رو نشونه گرفت،نمیدونم چرا این قدر این روزا عصبیم و اینقدر سریع واکنش میدم و دیگران روم تاثیر میذارن:)

بنویسیم که بماند

درحال حاضر خسته نیستم و منتظر شروع یک هفته دیگرم!

هفته ای که‌امیدوارم خوب باشد و خوب تمام شود و بتوانم تمام توانم را برایش بگذارم

امروز به دوره درسهای اختصاصی و همچنین خواندن برای عمومی که فردا ازمون دارم گذشت...!

به جز این کار دیگری نکردم

اما هرچه که بود ارزش زیستن داشت با اینکه میل تکرارش را ندارم و چندان صحنه ی جذابی نداشت ولی با این حال بودنش بهتر از نبودنش بود به مانند پلی بود که باید برای روزگارانی زیباتر ازش عبور کنم!

پس سعی کردم کنارش باشم نه مقابلش!

پنجشنبه ی خوب یا دلگیر؟

خسته بودم

مدرسه طولانی و طاقت فرسا بود

تا ساعت۳

کلاس اخر ۱۳۰ دقیقه بود؛درس زمین شناسی

به سبب حرف زدن های بچه ها معلم قهر‌کرد و ۳۵دقیقه ی اخر کلاس رفت...

با این حال امروز تمام زنگ هایش دلم میخواست بخوابم!

برای همین‌وقتی به خانه رسیدم خوابیدم اما خواب خواب بودم که موبایلم زنگ خورد،شماره ی دوستی بود که ذخیره نکرده بودمش جواب دادم و‌برای فردا ساعت۵ دعوتم کرد رستوران برای تولدش!

گفتم تا یک ساعت دیگه بهت خبر میدم،کمی برنامه م رو بالا پایین کردم دیدم واقعا امکانش نیست!بهش پیام دادم عذرخواهی کردم و‌تولدش رو‌تبریک گفتم!

واقعا نمیتونستم!کمی برنامه ریزی کردم.بخشی از تکالیف حسابانم رو انجام دادم و فردا روز عمومی هاست!باید عمومی بخوانم برای ازمون تشریحی جامع شنبه!

بعد هم برق های هال رو خاموش کردیم و با بابا و ر(داداش عزیز تر از جان)قسمت اول سریال مرداب رو دیدیم!قسمت اولش بد نبود!

در کل امروز ارزش زیستن داشت ولی خیلی خسته شدم!

یعنی هنوزم خستممممم

خیلی زیاااااد

یه روزاییی دیگه واقعا نمیتونم

نمیدونم چرا کف پا،گردن،سمت چپ بدنم کامل خصوصا ناحیه زیر سینه و سردردی که هم پشت سر و هم شقیقه ها به طور عجیبی درد میکنه اصلا نمیدونم عصبیه یا واقعا درد داره ولی واقعا غیر قابل تحمل میشه یه جاهایی!

اوضاع خوب نیست!اوضاع مدرسه رو میگم!

هر روز یه اعصاب خوردی جدید پیش میاد!

خیلی خستم!

خیلی زیاد...

با این حال خدایا مرسی خوشحالم بابت زیستن امروز حتی با درد های روانی و جسمانی...

انت کهفی:تو پناه منی❤️

دمت گرم

دیروز

از دیروز مینویسم!

صبح بیدار شدم برای رفتن به مدرسه...

تا ساعت ۲/۱۰ کلاس داشتم همه چیز ختم به خیر شد جز ازمون تستی حسابان که گزینه های اشتباهی رو وارد پاسخنامه کردم...!

به جز این همه چیز خوب بود!

بعدهم اردو مطالعاتی مسابقه کتابخوانی شروع شد!

هرچندکه کلا حرف زدیم و خاطره گفتیم و الحق که خیلی خوش گذشت..

بوفه مدرسه هم کیک تولد اورده بود برای همین یک برش کیک و  چای گرفتم و تو هوای سرد با دال با هم خوردیم و واقعا چسبید!

بعد هم رفتیم خونه دال اماده شدیم و رفتیم سینما!

فیلم جالبی نبود اما همین که زمانی رو باهم گذروندیم روز قشنگی رو ساخت بعد هم برگشتم خونه حوالی ساعت ۱۰ و در خسته ترین حالت ممکن حدودا ۱۲ خوابیدم...

ارزش زیستن داشت!

خوشحالم بابتش

بنویسیم که بماند

امروز در کل روز خوبی بود!

با توجه به بیماری غیر مترقبه و اندکی خستگی های این چند هفته به نسبت افت اندکی که در درسها داشتم ازمون های امروز را خوب دادم اگرچه که نسبت به خود واقعی و ایده آلم فاصله دارم ولی با این حال اوضاع خوب بود...!

بعد هم به خانه امدم،یکی از مدیتیشن های حسین عرب زاده را انجام دادم و بعد هم خوابیدم!

بعد بیدارشدنم درس خواندم

حسابان عزیزم و شیمی و اندکی هم امار...

قبل از شروع درس خواندن خیلی یکدفعه ای به سرم زد که فردا برم سینما!واسه همین به یکی از دوستان پیام دادم و گفتم هستی فردا بریم؟؟گفت ساعت چند گفتم بعد مدرسه ساعت ۶ به بعد!

گفت قبول!

پس بلیت گرفتم و لباس هامو به بدبختی جا کردم توی کیف مدرسم تا فردا رو کمی رها تر زندگی کنیم...!

یکم عجیبه ولی فردا ساعت ۷ که پامو بذارم بیرون از خونه تا حوالی ۶ مدرسم چون اردو مطالعاتی مسابقه کتابخوانی هست...!

بعد هم احتمالا تا ۱۰،۱۰:۳۰ بیرونم

شاید اگر به میل درونگراییم اهمیت میدادم باید این ساعت خونه میبودم و با عود و کتاب زمان را سپر میکردم ولی خب حقیقتا به نظرم یه جاهایی باید هرچقدر هم که از شلوغی بیزار و خسته باشی باهاش رو در روشی...!

امیدوارم امشب برخلاف دیشب خواب راحتی داشته باشم

بدون خواب های وحشتناک...

این لحظه و اینجا

مدت ها بود که از ته دل حالم خوب نبود اما امروز عجیب به دلم نشست!

صبح مشاوره بود..

حرفهای‌جالبی زد

غیر کلیشه ای و‌دلچسب!

بعد هم فیزیک و حسابان که امتحان گروهی داشتیم و که تجربه جالبی بود..

بعدهم حرف زدن و تعریف خاطرات با یک‌دوست از جنس جان

بعد از اون‌هم پایان مدرسه و بازگشت و خوابیدن تا حوالی۵

بدن درد عجیبی داشتم موقعی که خواب بودم...!ولی حل شد

بعد‌هم عصرونه با مامان عجیب چسبید...

نان و‌پنیر و چای و باقلوایی که انگار شیشلیک بودند...

عجیب امروز را دوست داشتم

با تمام خوبیهاش دلم نیمخواد تموم شه

امروز بعد مدت ها اصلااا ارزوی‌مرگ‌نکردم

عاشق زندگی بودم

حالم عجیب خوبهههه

نمیدونم دلیلش چیه

شاید به این خاطر باشه که تمام احساسات منفی رو‌تخلیه‌کردم و الان دوباره شارژ شدم

هرچه که هست امیدوارم به اینده

و‌خوشحال از این لحظه

امیدوارم که فردا ها هم همینقدر حالم خوب باشه و ارامش تو تک‌سلول‌های تنم جاری باشه...!

انت کهفی:تو پناه منی

به امید فردایی به مانند امروز و چه بسا زیباتر

پ.ن:خدایا دمت گرممم که دوباره حالمو خوب کردییییییی

مرسیییی❤️

دیروز و وصفش

در خانه ماندم و‌کمی استراحت کردم!

بعد هم تا همین نیم ساعت پیش حدود ۶ ساعت درس خواندم...!

فیزیک و‌ حسابان!

و‌حس خوبی دارم نسبت به جفتش

در کل امروز‌ روزی معمولی و در عین حال زیبا و با ارزش با قابلیت زیستن دوباره و تجربه مجدد بود!

خدایا ممنونم بابتش!

امروز از اون روزهایی که بود که بعدها دلم میخواد دوباره برگردم بهش و دغدغم بشه این دغدغه ها و این روزگار و‌از این بابت بسیار خوشحالم!

انت کهفی:تو پناه منی

مرسی بابت ارامشی که در این لحظه در درونم جریان دارد

با همین حال خوب ازت میخوام که این هفته رو‌خوب‌به انتها برسونم و از طرفی این ارامش همیشه در وجودم بماند...

و همیشه همراه و کمکم باشی در هر حال

خیلی دوست دارم خدای زیبای من!

❤️