خیلی وقته آروم و بی صدا تو دلهمه ی خنده های توظاهر از ته دل و لباسای شاد و رنگی رنگی که میپوشم و حال خوبی که هدیه میدم به اونایی که خیلی حالشون خوب نیست و حتی درس خوندنم،از این دنیا کنار کشیدم:)
خیلی هم زیاد کنار کشیدم،زیاااااد
اونقدری که تا مجبور نباشم پامو از درخونه بیرون نمیذارم و تا سوالی نباشه حرفی نمیزنم با آدما...
و همشون بهم میگن چقدر کم حرف ومغروری وخودتو میگیری!
و منم اغلب با خنده ای جواب شون رو خیلی گنگ میدم چون خیلی وقته حوصله ی حرف زدن با خیلیارو ندارم:)
به قول یه بنده خدایی ما واسه زندگی زمان کم نیاوریدم توان کم اوردیم...
ولی بازم وسط اون تظاهرا شاید یه جاهایی باشه که فراموش کنم که اینا همش تظاهرن چند ثانیه ای از ته دل بخندم!واسه همین خداروشکر:)
اما امان از تظاهر که جون آدمو میگیره!
میگردی.بین فلسفله میگردی،لا به لای ادبیات میگردی،درون سینما میگردی،میان موسقی میگردی؛بلکه فیلسوفی تو را یافته باشد،ادیبی تو را نوشته باشد،فیلمسازی تو را ساخته باشد و موسیقی دانی تو را نواخته باشد.
آدمی تشنه ی جرعه ای درک شدن است؛
میخواهد خودش را بخواند و ببیند و بشنود.
و چقدر این روزها به دنبال خودم هستم...
پ.ن:متن از من نیست،نام نویسندش رو پیدا نکردم!
چند سالی بود که روی هم ۵ کتاب هم نخونده بودم ولی از تیر سال قبل با پا گذاشتن به ویرانه بنام دبیرستان ..... و تخریب وحشتناک اعصابم تصمیم گرفتم کتابخوانی رو شروع کنم یه جورایی مثل سال های قبلبرام تفریح نبود مامن و پناهگاهم کتاب بود...
با کتابخانه ی نیمه شب شروعکردم ۲۸ روز طول کشید...
و بعد هم خیلی کم درحد ۲،۳ تا کتاب تا اواخر سال خوندم:)
ولی امسال بعد عید گفتم که باید ماهی یکی دوتا کتاببخونم حداقل و اینطوری شد که تا الان ۵ تا کتاب رو تموم کردم و دیروز بعد قریب به دو هفته نخوندن حتی یک صفحه کتاب،کتاب دیگری رو شروع کردم!
امروز توی اینستاگرام پستی دیدم مربوط به امانت ندادن کتاب به دلیل شوق و علاقه ی زیاد!
ولی من اغلب کتاب هایی که تموم کردم رو هدیه دادم به عزیزانم برای همین تعداد کتاب های خونده شده توی کتابخونم بسیار کمه!
به نظرم رسالت کتاب افزایش اگاهیه و اگاهی زمانی به نتیجه مطلوب تر میرسه که اجتماعی باشه نه فردی!پس چرا نباید به عزیزانمون کتاب هدیه بدیم یا حتی امانت بدیم بهشون؟
چرا؟!به نظرم به دور از شخصیت یک کتابخوان واقعیست که خیری رو تنها و تنها برای خودش بخواد؛البته عزیزانی که بهشون هدیه میدیم یا کتاب رو امانت میگیرن هم باید ارزش معنوی کتاب رو درک کنن وبه نحو احسن از اون کتاب مراقبت کنند.
باشد که کتابخوان های بیشتری داشته باشیم:)
شاید بشه گفت امروز از بهتربن روزای زندگیم بوده تا این دقیقه!
اون وقت چرا؟!
چون از مدرسه که اومدم چند تا موزیک گوش دادم وبعدش رفتم سراغ،درست کردن سالاد،از آشپزی متنفرمممممممم ولی گفتم چه اشکالی داره رفتم و گوجه و خیار و پیاز برداشتم و شستم و تو یه سینی شروع کردم به خرد کردن،این وسط آهنگم گوش میدادم و حواسم فقط و فقط به آهنگی بود که میشنیدم و گوجه و خیارایی که ریز میشدن بعدشم نعناع و نمک و آبغوره ریختم و شروع کردم به هم زدن از پنجره نور قشنگی افتاده بود روی دیوار آشپزخونه درحالیکه باد هم میزد... و پنجره ای باز بود پرده ها تکون میخوردند!حس جالبی داشت خیلی جالب و قشنگ!
و بعد هم سالاد رو ریختم تو یه ظرف(وی تا اینجا کلی ظرف کثیف کرد!!) و گذاشتم رو میز ناهار...
به نظرم آرامش همین کار به ظاهر ساده کفایت میکنه برای ادامه ی یک روز...
میدونی رفیق؛ قرار نیست هیچ چی بهتر شه و همه چی روز به روز بدتر میشه،پس تا دیر نشده از امروز که بدی هاش کمتر از فرداس درست استفاده کن
اینکه نمیدونم اضطراب و دلشوره واسه چیه واقعا خیلییییی بده:)
خیلیییی زیاد،ولی اونقدر زیاد هست که نفس نمیتونم بکشم از شدتش،دلم میخواد از درد سمت چپ بدنم گریه کنم یه درد وحشتناک از ناحیه زیر قلب تا روی شونه هام!
قشنگ استرس توی تنم حس اون گیاه تو خاکی که لیتر لیتر مواد اسیدی و شوینده و الاینده از طریق اب های زیر زمینی واردش میشه رو بهم میده!
امیدوارم فردا بهتر از امروز تموم شه...
اینقدر تو زندگیم گفتم،امید امید امید که خسته شدم خستهههههههههه
دیگه تصمیم گرفتم لاقل شکل و اسمشو عوض کنم بگم هیوا!
به معنای امید و آرزو
واقعا اینکه با انرژی شروع میکنم روزمو اخرش خسته ی خسته م به خاطر خستگی روزه یا خستگی تظاهر کردن؟!
هیچ وقت تو بچگی دوست نداشتم بزرگ شم جز معدود بچه هایی بودم که واقعا از بچگی تو همون لحظه لذت بردم ولی الان روزی هزار بار دلم میخواد این دو سال تموم بشه وکنکوربدم و با دهن سرویسی های واقعی زندگی آشناشم،چون منم مثل یه ادم ۲۳،۲۴ ساله خستم الان فقط اون احتمالا دلیل داره و شاید دلیلش مربوط به شغل و دانشگاه رشته موردعلاقه ش باشه(که من عاشق اینطور درگیری هام) ولی من درگیری خاصی ندارم فقط ذهنم دچار کهولت سن شده....
شاید واقعا یه روز خوب بیاد!
شاید روزای خوب همین روزان
شایدم این روزا واقعا بدن ولی چون قراره اینده بدترشه و تعداد بداش بیشتر؛ به این روزا که تعداد بدی هاش کمن میگیم خوب!
کاش زندگی کتابچه راهنما داشت و میرفتم سراغش...
کاش قرآن خدا رو دست کاری نمیکردن این بیشرفا طی ۱۴۰۰ سال
کاش میشد به همه ی آیه های قرآن اعتماد کرد ولی...
کاش فردا با امید بیشتر بیدار شم یا اصن بیدار نشم(ولی کاش جدا اونروز دوستم نمیگفت نباید توکار خدا دخالت کرد؛خودش جون و زندگیو داده هر وقت بخواد میگیره ما نباید دست به کاری بزنیم)...
هیوا باشید:)
فرداها قشنگ تره،مطمئنم،هیوا که بد نیست...
از فحش دادن همیشه متنفر بودم و هستم به نظرم خیلی کار چیپیه(واقعا از این طرز حرف زدنم خیلی بدم میاد ولی الان ذهنم معادل یاری نمیکنه براش،شاید مثلا بشه گفت دست پایین و سطحی)،و از لحاظ روان شناسی هم فحاشی۴ تا دلیل اصلی داره و به عبارتی هر ۴ تا ریشه ش توی ضعفه!
ولی امروز به قدری از دست یه معلم وظیفه نشناس عصابم خورده که نمیدونم حتی چه فحشی میشه داد،حالم بهم میخوره از خودش و از تدریسش واقعا تدریسش افتضاحه و مدرسه ی کوفتی مون نمیخواد قبول کنه وجدانا این حلقه دیکاتوری بودن کی میخواد قطع شه خدا میدونه!!!!!!!
الانم ترجیح میدم واقعا این بشرو رها کنم و بی خیالش بشم مثل مابقی آدما بی ارزشه:)
تو این ماه برعکس ماه های قبل حتی یک کتاب هم شروع نکردم برای خوندن!
امروز تصمیم گرفتم برم سراغ یه کتاب جدید!از انتشارات مورد علاقم میلکان
کاری که دوست نداری ولی مجبوری رو یه طوری خوب انجام بده که نتیجه ش یبار بیشتر اعصابتو خورد نکنه:)
اینم میگذره!
مگه قبلیا نگذشت و تموم نشد؟اینم تموم میشه!
اینکه باید درسی رو بخونم که دوست ندارم و قرار نیست تو آینده م ذره ای تاثیر گذار باشه واقعا آزار دهنده ست!این که معلمش یه دیکتاتور واقعیه و از اول سال اصلا درس نداده آزاردهنده ترم میکنه قضیه رو و من تا شب میتونم غر بزنم برای روز مزخرفی به تاریخ ۹ خرداد ۱۴۰۲ ولی داستان اینه که اگر غر بزنم فقط من خسته میشم چون این امتحان کذایی برگزار میشه بلاخره:)
و شاید این وسط یه موزیک لایت بتونه یکم تسلای این حال خراب باشه!
ولی خداروشکر که امروز امیدم خییییییلی بیشتر از روزای قبله
به نظرم اینکه خدا اینقدر حواسش بهم هست و نمیذاره طولانی مدت حالم بد باشه یکی از دلایلش براورده شدن خواسته های روزاییه که حالم خیلی خوب بوده و ازش خواستم حالم همیشه خوب باشه و ازش کمک خواستم باشه!چون معتقدم همیشه بهترین خواسته ها زمانی برآورده میشن که وقتی حالت خوب بوده از خدا خواسته باشی شون نه و فقط تو روزای سخت بگی خدایا...
اینکه بتونی با یکی حرف بزنی و بعدش آروم شی خیلی خوبهههههه:))))
خییییییلی زیااااددد
وسط انبوهی از دلشورهیکم آروم گرفتمم
مرسی رفیق