پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

۱۵ خردادی که گذشت

امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود(یکی دو ساعت اخرش که دینی خوندم رو‌فاکتور بگیرم)احساسات جدید رو‌تجربه کردم و یکم هم به گذشته ی قویم برگشتم،

امروز بعد مدتها سخت تمرین شنا کردم حدودا ۵۰۰ متر تو مدت ۱۰ دیقه رفتم و این‌برای منی که سالهاس با شنای پیشرفته و مسابقات خداحافظی کردم پیشرفت بزرگیه وسط شنا کردن بارون هم گرفت و خیلی حس خوبی بود که تو آب گرم شنا کنی و قطره های خنک بارون بخورن تو سر و صورتت بعد این همه کالری سوزوندن یه کاپوچینو  خوردم که نزدیک بود مهمون عزرائیل بشم چون غلیظ بود و کافئینش زیااااد:) و منم آسم دارم و کافئین خیلی برام خوب نیست از طرفی قبلش هم ضربان قلبم به خاطر شنا بالا رفته بود و نزدیک بود با سکته ارتباط نزدیکی برقرار کنم،البته که هنوز آثار تنگی نفس به جا هست تا این لحظه...

ولی از این که بگذریم

شام هم به سبک قهوه خونه تو سینی روحی املت و سوسیس تخم مرغ با سیر ترشی ۷،۸ ساله کش رفته از انبار خونه ی مامان بزرگ زدیم تو رگ و تو راه هم کلی آهنگ قدیمی سممم به یاد جوونی های بابا گوش کردیم البته که اولش من داشتم  موزیک های خودمو گوش میدادم ولی وقتی دیدم که فضای شادی حاکمه تو ماشین دیگه منم آهنگامو قطع کردمو و به خانواده پیوستم و خیییییییلی زیادد امروز خوش گذشت 

راستی اون شربت آلبالویی که مامان درست کرده بود و وقتی تو اتاق بودم ساعت ۲،۳ بعد از ظهرم خیییییلی چسبید.

خدایا مثل همیشه الان با این حال ازت میخوام که همیشه حالم اینطوری باشه خییلیییی دوست دارممممم،(یادم نرفته هفته پیش این موقع نگران حال مسافر عزیزن بودم و الان توی هال داره اخبار میبینه خداروشکر سالمِ سالمه))

دمت گرممم خدای قشنگِ من

امتحان دینی

اولین باره که تو زندگیم شب قبل امتحان تا این موقع دارم درس میخونم علتشم اینه که تو این چند روز تعطیلات فقط پی فسق و فجور و مسخره بازی بودم و حتی یک صفحه درس نخوندم و الان شروع کردم به خوندن و اصلا خیلی عجیبه میفهمم چی میگه ولی نمیدونم کجا باید این متنو بنویسم به عنوان جواب هیچ چی نداره ولی کلی چیز داره:)))اصلا حال داغونیه،و واقعا عصبی میشم اگر بخواد معدلمو بیاره پایین خدایی درسای اصلی معدل پایین نکشن این چرت و پرتای عمومی اونم یه درسی مثل دینی بخواد معدل خراب کنه باید زار زد و زاینده رود ۲ رو تو اتاقم درست کنم:)))

ولیییییییی ایشالا که خیره:)

مهم اینه که امروز بهم خیلی خوش گذشت و میارزید

ارزش شو داشت...

خودت حالتو خوب کن

دیروز بخش زیادیشو خواب بودم،و اون بخشی هم که بیدار بودم سعی داشتم که خییییییلی زیاد حال خودمو خوب کنم و تا حد خیییلی زیادی موفق بودم،نقاشی کشیدم،یه سر و سامونی به پلی لیستم دادم و یه پلی لیست خفن ساختم،کتاب خوندم،زیر نور ماه و کنار پرواز قشنگم در مورد آینده فکر کردم،بعد چندین هفته یه تنی به آب زدم و چند ساعتی شنا کردم و بیخیال تمام ضرر هایی که درمورد پاستیل شنیده بودم به پیشنهاد یه رفیق نه نگفتم چندتایی هم پاستیل خوردم و در آخر برخلاف میلم که اصلا از فیلم و سریال خوشم نمیاد یه فیلم قدیمی (شام آخر،سال۱۳۸۰) رو  به پیشنهاد یه هم سلیقه ،دیدم که خیییییلی قشنگ بود و این پیام رو برام داشت که زمین لیاقت عشق های پاک رو نداره و چقدر خوشحال شدم که خیلی وقته فهمیدم عشق واقعی جدیدی وجود نداره‌ اگرم باشه واسه نسل من نیست واسه نسل پدر و مادرم یا حتی شاید قدیم تر باشه...

و مدتهاس تمام توان و انرژیمو دارم برای این میذارم که به هیچ عنوان تو زندگیم وارد حاشیه های مزخرفی به اسم عشق نشم:) 

پیشنهاد میکنم حتما ببینید این فیلمو!

پرواز نور

هیچ حسی قشنگ تر از رفتن پیش کسی که عاشقشی نیست:)

دارم میام پیشت پرواز نور عزیزم

ییار مفصل پرواز رو معرفی میکنم!

تعطیلات:)

ویدیوئی رو عزیزی استوری کرده بود:)که میگفت خیلی وقته احساس شادی نکرده:))

و چقدر شبیه همه ی ما چه اونهایی که میخندن و چه اونهایی که حتی برای حفظ ظاهر هم نمیتونن بخندن بود حالش:)

دوباره ناراحتی و افسردگی بهم غالب شد ولی گفتم دیگه نمیشه کاریش کرد پاشدم و وسایلمو جمع کردم که دو روز پیش رو رو در نقطه ای با اینترنت بسیار ضعیف تو دل طبیعت با نقاشی و موزیک سپری کنم:)

هندسهههه

امتحانو‌ خییییییلی خوب دادم،البته یه لحظه مراقب اومد بالا سرم و گفت این سوال غلطه و حتی جواب درستم گفت،ولیییییی استدلال های فضایی آوردم برای خودم و اعتماد به نفس(سقف) کاذبم اجازه نداد که حرفشو‌قبول کنم و این گونه بیست و پنج صدم بر باد رفت

 حالا خودمو این طوری آروم میکنم که در عوض نمرم‌ صد در صد برای خودمه:)))ولی خب قانع نمیشممممم>>>>>

امااااا واقعا مهم نیست و فدای سرم(حتی اینم از خودشیفتگی زیادم نشات میگیره))

ولی در کل خداروشکر همه چییییی خیلی خوب بود و اینم تموم شد:)

بماند به یادگار:|

امتحان بعدی دینیه و احتمالا بساط آبغوره گیری باید پهن کنم ولی دو روز تعطیلهههه و فعلا از این تعطیلی در جهت انجام فسق و فجور استفاده میکنیم

روز شلوغ

جمعه بود ولی استراحتم در حد دو تا موزیک و‌ یکی دوساعت گشتن توی اینستاگرام بود،و کل روز هندسه خوندم برای امتحان فردا!

ولی تاجایی که شواهد نشون میده مثل اینکه عمیق خوندم(حقیقتا اولین باره که واسه ترم دو خییییلی درس خوندم،واسه درسای قبل از اطلاعات طی ترم بیشتر استفاده میکردم و فی الکل مشغول عیاشی بودم(هرچند عیاشیم هم چند تا موزیک غمگین و عود روشن کردن و خوندن غزلای حافظه!)ولی در کل خییلی احساس خوبی دارم خییییییلی زیاد:)))))))))

و خوشحال بابت روزی که گذروندم:)

^^به امید روزای شلوغتر و جذاب ترررر^^

انگیزه۱۶

خسته نباشی بابت کارای مفیدی که تا الان کردی!

اگرم تا الان هیچ کار مفیدی نکردی یه کاری کن که حالت بهتر شهههه،هنوز تا شب کلی‌فرصت داری!

پس پیشاپیش خداقوتت:))))

خوشحالی زیاااااد

همه چی طبق برنامه و‌خوب بود ولی یک لحظه رفتم تو هال و دیگه موندگار شدم البته خیلی خوش گذشت و‌کلی خندیدم و کلیییی حالم خوب شد واقعا کاش خندیدنای امشب  رو میتونستم ضبط کنم برای آینده،به نظرم آدم دیگه چی میخواد از دنیا وقتی وقت داره با عزیزتریناش بخنده و برای فردا هم به اندازه کافی فرصت رسیدن به کارهاش وجود داره؟

خیلی خوش گذشت امشب

خیلی زیااااااااد

خدایا ممنونممممم واقعا

لطفاااااا این جمع و جو شاد همیشگی باشه یا اقلا زیاد باشهههههه

حال الانم>>>>کل دنیا

حس خوب

امشب با یه حال عجیبی که هم نگران حال یه نفر بودم،هم از نحوه جواب دادنش عصبانی بودم، هم جواباش عجیب بود واسم و هم واقعا نمیخواستم قصه حسین کرد شبستری براش بخونم و پیامم طولانی شه چون ممکن بود ایگنور شم(به غاربش بگیرتم،(از اصطلاحات خودم)باز من نمیتونم معادل فارسی درست پیدا کنم) و نمیخواستم غرورم زیر پا له شه ولی با این حال بهش پیام دادم و سریع دید و جواب داد و بهم گفت روزنه ی امید زندگیم پیام داده و حتی اگر اغراقی به توان بی نهایت هم تو کارش بوده باشه برام قشنگه

و هم خندم گرفت از این حرفش و هم‌خوشحال شدمممم>>>

خلاصه رفیق دمت گرمممم

کنار کشیدن

خیلی وقته آروم و بی صدا تو دل‌‌همه ی خنده های توظاهر از ته دل و لباسای شاد و رنگی رنگی که میپوشم و حال خوبی که هدیه میدم به اونایی که خیلی حالشون خوب نیست و حتی درس خوندنم،از این دنیا کنار کشیدم:)

خیلی هم زیاد کنار کشیدم،زیاااااد

اونقدری که تا مجبور نباشم پامو‌ از درخونه بیرون نمیذارم و تا سوالی نباشه حرفی نمیزنم با آدما...

و همشون بهم میگن چقدر کم حرف و‌مغروری و‌خودتو میگیری!

و منم اغلب با خنده ای جواب شون رو خیلی گنگ میدم چون خیلی وقته حوصله ی حرف زدن با خیلیارو‌ ندارم:)

به قول یه بنده خدایی ما واسه زندگی زمان کم نیاوریدم توان کم اوردیم...

ولی بازم وسط اون تظاهرا شاید یه جاهایی باشه که فراموش کنم که اینا همش تظاهرن چند ثانیه ای از ته دل بخندم!واسه همین‌ خداروشکر:)

اما امان از تظاهر که جون آدمو‌ میگیره!

گم شدن...

میگردی.بین فلسفله میگردی،لا به لای ادبیات میگردی،درون سینما میگردی،میان موسقی میگردی؛بلکه فیلسوفی تو را یافته باشد،ادیبی تو را نوشته باشد،فیلمسازی تو را ساخته باشد و موسیقی دانی تو را نواخته باشد.

آدمی تشنه ی جرعه ای درک شدن است؛

میخواهد خودش را بخواند و ببیند و بشنود.

و چقدر این روزها به دنبال خودم هستم...

پ.ن:متن از من نیست،نام نویسندش رو پیدا نکردم!

انگیزه۱۵

امروز رو‌اگر خوب طی کنی فردا حالت بهتره:)

کتاب

چند سالی بود که روی هم ۵ کتاب هم نخونده بودم ولی از تیر سال قبل با پا گذاشتن به ویرانه بنام دبیرستان ..... و تخریب وحشتناک اعصابم تصمیم گرفتم کتابخوانی رو شروع کنم یه جورایی مثل سال های قبل‌‌برام تفریح نبود مامن و پناهگاهم کتاب بود...

با کتابخانه ی نیمه شب شروع‌کردم ۲۸ روز طول کشید...

و بعد هم خیلی کم درحد ۲،۳ تا کتاب تا اواخر سال خوندم:)

ولی امسال بعد عید گفتم که باید ماهی یکی دوتا کتاب‌بخونم حداقل و اینطوری شد که تا الان ۵ تا کتاب رو تموم کردم و دیروز بعد قریب به دو هفته نخوندن حتی یک صفحه کتاب،کتاب دیگری رو شروع کردم!

امروز توی اینستاگرام پستی دیدم مربوط به امانت ندادن کتاب به دلیل شوق و علاقه ی زیاد!

ولی من اغلب کتاب هایی که تموم کردم رو‌ هدیه دادم به عزیزانم برای همین تعداد کتاب های خونده شده توی کتابخونم بسیار کمه!

به نظرم رسالت کتاب افزایش اگاهیه و اگاهی زمانی به نتیجه مطلوب تر میرسه که اجتماعی باشه نه فردی!پس چرا نباید به عزیزانمون کتاب هدیه بدیم یا حتی امانت بدیم بهشون؟

چرا؟!به نظرم به دور از شخصیت یک کتابخوان واقعیست که خیری رو‌ تنها و تنها برای خودش بخواد؛البته عزیزانی که بهشون هدیه میدیم یا کتاب رو امانت میگیرن هم باید ارزش معنوی کتاب رو درک کنن و‌به نحو احسن از اون کتاب مراقبت کنند.

باشد که کتابخوان های بیشتری داشته باشیم:)

جریان زندگی

شاید بشه گفت امروز از بهتربن روزای زندگیم بوده تا این دقیقه!

اون وقت چرا؟!

چون از مدرسه که اومدم چند تا موزیک گوش دادم و‌بعدش رفتم سراغ،درست کردن سالاد،از آشپزی متنفرمممممممم ولی گفتم چه اشکالی داره رفتم و گوجه و خیار و پیاز برداشتم و شستم و تو یه سینی شروع کردم به خرد کردن،این وسط آهنگم گوش میدادم و حواسم فقط و فقط به آهنگی بود که میشنیدم و گوجه و خیارایی که ریز میشدن بعدشم نعناع و نمک و آبغوره ریختم و شروع کردم به هم زدن از پنجره نور قشنگی افتاده بود روی دیوار آشپزخونه درحالیکه باد هم میزد... و پنجره ای  باز بود پرده ها تکون میخوردند!حس جالبی داشت خیلی جالب و قشنگ!

و بعد هم سالاد رو ریختم تو یه ظرف(وی تا اینجا کلی ظرف کثیف کرد!!) و گذاشتم رو میز ناهار...

به نظرم آرامش همین کار به ظاهر ساده کفایت میکنه برای ادامه ی یک روز...