خستگی قشنگی به سلول سلول تنم حاکمه!
خیلی چیزی درست نشد از روزای قبل ولی حقیقتا دیگه خیلی مهم نیست!
امروز دبیر ریاضی سال قبلم که بسیاربسیار اهل کتابه و چندباری کتاب معرفی کرده بودیم به هم!
گفت:از کتاب جدید چه خبر؟تا اومدم بگم معنا در تاریخ گفت اسمشو برام مسیج کن یادم نمیمونه:)
همین دلیل خوبیه برای ادامه دادن!
البته که در این لحظه اصلاااا برخلاف شبای قبل دلم نمیخواد به مرگ فکر کنم:))
ولی دلم واسه بابا خیلی تنگ شده:)
کی این هفته لعنتی تموم میشه؟تا از سفر برگرده؟؟
با اون دوست هم حرف زدم:)
خیلی چیزا واضح شد برام!
کمترین حسنش اینه که کدورت دیرینه ای تو این لحظه وجود نداره:)
و بیشتر فهمیدم اگر اندک ناراحتی هم باشه؛به خاطر تفاوت هاس که طبیعیه
:)