امروز خیلی روز بدی رو گذروندم!
کلا تو استرس و اضطراب بودم از اول صبح به بدبختی تونستم خیلی منقطع تا ۱۲ بخوابم:))
بعدش هم درس خوندم حدود۵ ساعت ولی همش حواسمپرت بود و تو دلم آشوب:)
حالم بده
از برنامه ریزی مدرسه!
از کلاسا و برنامه های درسی
از کنکوری که معلوم نیس چه ریختیه
این روزا اصلا نمیتونم نفس بکشم
همش حمله عصبی و تنفسی بهم دست میده طوریکه دیگ از تلاش کردن برای نفس کشیدن خسته میشم و کل قفسه سینه م سر میشه:)
از حرفای انگیزشی حالم بهم میخوره
از دلداری هم همین طور
از توصیف حالم بیزارم ولی توان ریختن تو خودم رو ندارم دیگ
امشب اومدم یکم بنویسم از حالم از اونلحظه ای که اشک کل چشمام رو گرفته بود ولی دستم ناخوداگاه از درد مینوشتم!دردی که خیلی دردناکه واقعا خستم!
از امیدوار بودن
از شنیدن خبرای تکراری و منفی
از حال بد
از گفتن خستم
از جنگیدن واسه زندگی کردن
از تلاش کردن
از درس خوندن و حتی برنامه ربزی کردن!
تو من هزار تا ادم زندگی میکنه که تک به تک باهم غریبن یکی نمیتونه حتی یه مشکل کوچیک رو ببینه یکیم خیلی همه چی رو ساده میبینه یکیم همش میخواد بگه نههههه من اوکیم:)
وقتی داشتم مینوشتم تمام برگه از اشک خیس شد!دستام تواننوشتن نداشت از حس بد ولی گذشت!
یکم با مامان حرف زدم؛ولی آروم نشدم خیلی!
یکم هم بابا شوخی کرد و گفت درس خوبه ولی نه اونقدر که بخواد خودتو بکشی براش ولی اونم مقطعی بود و بعد خندیدن ها و بیرون رفتن بابا از اتاق دوباره حالم بد شد!
حتی پستی که مامان درباره آرامش برام فرستاد هم واسم درمان نبود!
از گفتن خستم،خستم!
از خسته شدن هم خستم هم کم کم دارم میترسم:)
به گمونم تنها نبستم اقلا با دو سه نفری که حرف زدم فهمیدم بعضی احساسا مشترکه مثل اینکه…
ولی با همه اینها میدونم که زندگی یعنی درد
زیستن یعنی درد
نزیستن هم یعنی درد
وقتی جفتش درده چه اخرش خوب باشه چه بد
پس چه بهتر که نلاش کنم که این درد حداقل نتیجه بخش باشه…
ولی این غوغایی که درونمه خیلی بده…
خیلی خستم:)
کمک میخوامممم
دلم میخواد داد بزنم بگمممم خدایاااااااا
حواست هست؟
من دارم له میشم تو این حال و احوالات ناخوش
میبینی منو؟
میدونم که میبینی پس حواست به من باشه:)
ولی یه چیزی که خیلییییی ته ته دلم بهش امید دارم اینده س:)
همونی که باید بسازمش:)
همونی که مدیونم به گذشته و آیندم!
و تمام این احساسا گذرین:)من نباید بهشون رو بدم که بخوان بمونن
هیچ چیز نمیتونه برنامه و نظم رو ازم بگیره:)))
هیچ چی…
از قانون ها مزخرف کنکور و مدرسه گرفته تا ناملایمات زندگی…
ته دلم خوشحالم به خاطر احساس کردن غم چون بخشی از زندگیه!به خاطر این که الان فرصت نوشتن دارم و میتونم بنویسم برای روزهایی بعد…
تهش خوبه!مطمئنم که خوبه!
با اینکه الان حالم اصلا خوب نیست ولی فرداها بهترن مطمئنم:)
کلی کاش مسخره میتونه بیاد تو ذهنم ولی خداروشکر برای اینکه حتی همین غم رو با تمام تنم دارم حس میکنم:))
ولی جدی زندگی کردن واقعا سخته!
خیلی سخت…
ولی میشه یه کاری کرد که سختی و تلخیش بیارزه…
گیج بودن کل تنم رو فراگرفته ولی میدونم که موقتیه و نهایتا تا جمعه غروب میتونم این طوری باشم چون بعدش از شنبه باید درس خوندن با لذت،نقاشی،تفریح،برنامه ربزی و فک کردن برای اینده و حتی ورزش بیاد تو زندگیم!
ورزش…!
همون چیزی که سالهاس باهاش قهرم و شاید فرصت مناسبی باشه برای آشتی کردن باهاش!امیدوارم که انگیزه لازم واسه شروع و بعد هم ادامه دادنش رو داشته باشم!
پرواز!
اینکه بترسی حق توعه:)
هیچ کس نمیتونه انکارش کنه ولی اینکه بمونی تو این ترس و باهاش رو در رو نشی اصلاا حقت نیست:)پس بعد نوشتن و حرف زدن و آروم شدن دوباره خوب خوب شو و به اهدافت فکر کن و ادامه بده!
همون هدفی که امروز چندین هزار بار اومد تو سرت و چندین بار هم روی کاغذ چرکنویس حسابان نوشتی تا از فکر و خیال های باطل بیای بیرون:)تو باید خیلی زود خوب شی!باشه؟
دمت گرمممممم خستهههه نباشی بابت این روزا:)))
روزای سختین ولی تو که عاشق چالشی باهاشون کنار بیا و بهشون بخند:)آروم باش و تلاشت رو بکن اگر شد که عالیه اگر هم نه حداقل حسرتشو نداشته باش:)از کنکور عمومی هم نترس…
تو این مملکت هزاربار طرح و لایحه عوض میکنن شاید اینم از همونا باشه…
فقط تمرکز داشته باش و تلاش کن به اینده دور هم زیاد فک نکن:)فقط حواست به امتحانای هفته پیش رو باشه بقیش واسه بعده تو اینده هم به اندازه کافی فرصت هست برای فکر کردن و کار کردن روشون:)
نگران نباش روح خسته ی امیدوار من!چون تهش قشنگه قول میدم بهت تو فقط تا تهش تلاش کن بعد در رفتن خستگیت ادامه بدهههه همین:)بقیش با خدا:)))
پ.ن:خیلی بهم ریخته نوشتم چون تماما گفته ذهنم در لحظه بود!
سلام عزیزم. میدونم خسته ای و پشت کنکوری شدنت هم مصادف شده با این اوضاع احوال آشفته کشور که هر روز خبر بد به گوشت میرسه و افسرده ترت میکنه..
گاهی اوقات چند قطره اشک ریختن میتونه حجم احساسات منفی داخل روح آدمی رو کمتر کنه. گاهی اوقات درد دل کردن با آدم های دوست داشتنی زندگی و گاهی اوقات نوشتن، خرید کردن، به آینده امیدوار بودن، اینستاگرام گردی و... میتونه کمک کننده باشه.
ولی این رو یادت باشه : زندگی کلی چیز های جدید داره که هنوز کشفش نکردی و هنوز بهشون نرسیدی...
زمانی که کنکوری بودم توی ذهنم فقط یه علامت سوال بزرگ بود که آینده قراره چطور بشه و من چطور میتونم آینده ام رو بسازم!!! حجم استرس و مشکلات خانوادگی هم که نگم برات که چقدر روی شونه هام سنگینی میکرد...
ولی گذشت.. آینده اومد سراغم و سعی کردم حسااابی ازش لذت ببرم. عشق های قشنگ رو تجربه کردم.از شکست های عشقی ای که خوردم نگم برات!!!! دوست های باحال پیدا کردم.. جاهای جدید کشف کردم. خنده های از ته دل ، استرس های خفن و باحال شب های امتحان دانشگاه، خوردن غذاهای آشغال کافه تریای دانشکده با دوست ها و غش غش خندیدن ، کنکور ارشد... پایان نامه.. کنکور دکترا و ...
همش قشنگه!!! بهت قول میدم حال کنی باهاشون!!! :)
اینو بدون شاید تمام مهندسی و معماری زندگیمون توسط خودمون نباشه و دیگران هم دخیل باشن... خواسته یا ناخواسته بهتر یا بدترش کنن، ولی نقاش ذهنمون حداقل میتونیم خودمون باشیم.. وقتی تنها هستیم با رنگ های آبی آسمانی و سبز خیلی خوش رنگ در و دیوارش رو رنگ بزنیم
سلام ممنون از اینکه تجربه تون رو گفتید؛البته که من زیادی اوضاع رو کسالت آور و بد میبینم چون امسال تازه یازدهمم و هنوز دو سالی تا کنکور باقی مونده…
ولی نگرانی ها که رو هم تلنبار میشن یوقتایی فقط سیاه دیدن روزایی که حقیقتا خیلیم سیاه نیستن و بیشتر خاکسترین و همچنین غر زدن سبکم میکنه با این حال همیشه خیلی امیدوار بودم به آینده؛حتی همین الان!
و این پیام شما هم امیدوارترم کرد!