از دیشب بگویم!
شب مزخرفی بود!
انگار قرار بود بمیرم
نمیدانم!
شاید هم باید میمردم و یکی از کارهای خوبم فرصت دوباره زیستن را بهم داد!
شاید هم عذاب یکی از گناهانم باشد!
هنوز نمیدانم که دلیلی نفس کشیدن الانم چیست؟
ولی باید بگم که دیشب اونقدر سنگین و تلخ و وحشتناک بود که با اینکه دیروز زیاد خوابیده بودم ولی از ساعت ۷ شروع کردم به خمیازه کشیدن! و نهایتا ساعت ۸:۳۰ خوابیدم تا ساعت ۱ فردا:)
نمیدانم دلیل این همه خواب روز سنگین و بار و فشار روانی روم بود یا دلیل دیگری دارد که در جواب آزمایشی که پس فردا آماده میشود نهفته است…
اما هرچه که بود تجربه ی یک ۲۴ ساعت وحشتناک بود شبی که از درد و بی حوصلگی حتی میل گریه کردن هم نداشتم!
ولی با این حال تمام شد!