از با رمز و راز حرفزدن،گیج و مبهم سخن گفتن و با کنایهنوشتن تاهمین چند وقت پیش پرهیز میکردم اما حالا فقطروزهای خاکستری که میگذرانم را باید با کنایه وکدر و ناواضح بنویسم تا بتوانم!
شبیه تکه های خرد شده ی شیشه ای هستم که قصد بهم چسبیدن و از نوسرپا شدن با تجارب بسیار را دارد اما رمقش در من نیست!
نمیتوانم و حسش را ندارم!
بیشک این بار افسردگیست…
اما میدانماینخاکستری بودن همتمام میشود در همین زودی!
خسته ترینم و میلبهخوابی بینهایت دارم اما آینده هست!
اگر چه این روزها و خصوصا این لحظه اندک اهمیتی برامنداشته وحتی حاضر به اتمام این چند سال زندگی در این لحظههستم ولی باز هم به قول یک دوست که یک بار کاملا جدی بهم گفت: اونی که به من و تو روح بخشیده به وقتش خودشمیگیره ما نباید دخالت کنیم!
با این حال اصلا دوست ندارم زندگی کنم و از خواب پاشم فردا!
فکر کردن برام درد آوره ولی نمیتونم فکر نکنم
به گذشته
آینده و حالی که داره میگذره…
من کم آوردم!نمیدانم چه کار مفیدیکردم که الان کم آوردم ولی خیلی کم آوردم و خیلی خستم!خیلی زیاد!
دیگر هیچ میلی به زیستن ندارم در این لحظه
قلبم درد میکنه
تنم فرسوده شده
مویرگ های چشمام پاره شدن به خاطر روزهای عصبیم!اونهم عصبانیت درونی از خودم!
و کاش و کاش و صد کاش که مبدانستم دقیق چه مرگم هست واین زندگی اینقدر معما نبود!
معنا و چرایی زندگی رافهمیدم در آخر اما دلیل وشوق برای بیدارشدندر فردا ها را هیچ وقت ندانستم!
خدایا…
انتَ کهفی
تو پناه منی:)
…
چه میدانی تو؟
چه میدانی از من؟
من خود چه میدانم از خودم،جز ندانستن،گیجی و خستگی؟
چه میخواهی جانا از ما در این روزا؟
روزهایی که با زور سپر میکنیم شان و بیش از پیش دل گرفته از وجودشان هستیم!
جانا!یک بار گفته بودی که دوباره تجربه میکنی این روزها را به میل خودت؟هنوزهم همین نظر رو داری؟
من ِخسته دیگرنمیتواند
و حتی پیدا کردن دلیل این نتوانستن هم دیگر به سهولت پیش نیست!
من خسته ام و رمقی برای ادامه ندارم اگرچه کورسوی امید تاریکی در ته وجودم میگه فرداها بهترن ولی خسته ترینم!
دیگر نمیتوانم…
دیشب خواب دیدم توی یکی از اردوهای مطالعاتی پاییزی مدرسه تنگی نفس شدیدی بهم دست داده و نفهمیدم چجوری از طبقه دوم مدرسه خودم رو رسوندم تو حیاط تا هوا بهم بخوره پایین که رسیدم دوییدم سمت سرویس بهداشتی سر و صورتم رو شستم و گریه کردم نمیدونم چرا!
بیرون که اومدم هوا سرد بود دیدم مامانم رو پله ها وایستاده واسم غذای گرم آورده بود!البته غذا رو داده بود دست یکی از بچه ها و چون زیاد بود گفته بود اینو با پرواز باهمدیگه بخورید!
حتی اون شخص هم حقیقت داشت وجودش در دنیا واقعی!
و من از خواب پریدم در نهایت…
دلم حال خوش اون روز رو میخواد که اولین بار تو اون روزی که نه میدونستم ،پروازم قراره پرواز باشه که بعدها بشه پرواز نو و نه اینحجمازخستگی در وجودم رخنه کرده بود و برای نخستین بار بار دگر فراموشی همایون شجریان رو میشنیدم رومیخواد اما فقط همان روز!
نه روزهای بعدش و زندگی دوباره روزهای این چند سال اخیر…
این بار نه این سفر تمام میشود ونه من میتوانم خوب باشم!
من حال خوشی ندارم دارم با گند ترین روزای زندگیم دست وپنجه نرم میکنم بی حس و سر شدم امروز فهمیدم ۱ مهر دقیقااااا ۱ مهر آزمون جامع تشریحی داریم اولش یکم غر زدم و با یکیازدوستانچتکردیم و غرزدیمولیبعدش بیخیال شدم گفتم چارهچیه جزخوندن؟
از این سفر ۴ روز دیگه مونده و نمیدونم چرااااااااااااااا تموم نمیشه؟
چراااااا؟
و جالبه این اخرین تابستونیه که من میام شمال برای مدت طولانی!
سال بعد که کنکور دارم و از سال بعدش هم قطعا تعطیلات ترم های تابستانی رو نمیخوام با شمالی که این جوری باشه بگذرونیم!!
امروز نردیک به ۳ ساعت درس خوندم
وکار مفید دیگه ای نکردم
شب هم یک ساعتی خیلی خوش گذشت در کنار خانواده
امشب هم راهی سفر هستیم
و متاسفانه ۸ روز باید در این سفر.....زندگی کنم:)
کارهایی که میخواستم رو انجام دادم!
و لحظاتی فارغ شدم از این دنیا
چند شمع روشن شد
لامپ ها خاموش شدن
صدای استاد شجریان پلی شد
از طبقه بالای کتابخانه کتاب لسان الغیب را برداشتم و شروع کردم به خواندن غزلی که باز کرده بودم!
چه خوش لحظات دلپذیری داشت برگ سیزدهم شهریور ماه!
امروز ساعت ۱ از خواب بیدار شدم!
و از اون موقع تا همین چهل دقیقه ی پیش داشتم سر و سامونی به اوضاع حسابان میدادم!خیلی خوشحالم و تا به این لحظه۷۵٪ برنامه درسی امروز رو سپری کردممم و از این بابت بسیارررر خرسندم!
یه خبر بسیار مزخرف شنیدم مبنی به اینکه فرداشب باید بریم شمال و من از همین حالا دپرس شدم ولی واقعا اهمیتی نداره و این یک هفته هم سپری میشه:)))
این روزا اصلا حوصله هیچ چی روندارم!
بیرونرفتن
تفریح
کتاب خوندن
موزیک گوش دادن
نقاشی کشیدن
درس خوندن
حافظ خوانی
مرتب کردن
هیچ کدومشون رونمیتونم تحمل کنم!زندگی روی بُعد خیلی مزخرفیه:)
حالم خوش نیست با این روزا
کسل کنندس
میگم میخندم؛هرچندمحدود ولی درونم غوغاست
غوغایی کهنمیدونم منشاش کجاس!
دلیلش چیه
و حتیچراااااااا بوجود اومده؟
نمیدونم تا کی باید با این وضع پیش برم ولی تهش همین یکیدو روزه چون باید درسا رو یه سروسامونی بدم بهشون:)))))
احساس میکنم دارم رسما حیف و میل میکنم تعطیلاتم رو،ولی واقعا دست خودم نیست:)))))
و البته دست خودمه!
تنها کسی کهمیتونه نجاتم بده از این باتلاق بی حرکتی خودمم!!!!
امیدوارم هرچه زودتر بتونم اوضاع روبهتر کنم واسه خودم:))
به نظرم به اندازه تعداد روزایی که زندگی میکنیم تو آسمون ستاره های منحصر به فرد داریم!و در پایان هر روز یکی از این ستاره ها میمیرن!
تا وقتی کهدیگه اون شب پرستاره که عین روز روشن بوده تاریک تاریک میشه و برای همیشه تموممیشه!
امروز هم یکی دیگه از اون ستاره ها خاموش شد!ستاره ای که امروز مرد خیلی پرنور بود اونقدر با ارزش و گرانبها بود که نبودنش واقعا حس میشه!امشب خیلی شب خوبی بود!
با مامان و بابا و ر(داداش کوچولو قصه که البته ۱۲ سالشه:))) عکسایی رو از ۱۰ سال پیش تا امروز رو دیدیم عکس تولدا،خاطرات،شب یلدا،عید نوروز،مسافرت ها و .... عکساییی که هرکدوم راوی هزاران خاطره بودن!
نکته جالبش این بود که چراغارو خاموش کردیم و تو تاریکی دیدیم این عکس ها رو!چقدر خندیدیم و خوش گذشت بهمون:))))
کاش امشب تموم نمیشد و ستاره امشب نمیرفت تو سیاه چاله تموم شدن!
بماند به یادگار از این احساس خوب!
بیدار شدیم و اخرین گشت رو زدیم و اماده شدیم برای رفتن به فرودگاه تا حدودا ساعت ۱۰ که زسبدیم دبی تو پرواز بودیم و اونجا فقط فکر کردم و فیلم دیدم!
تو فرودگاه دبی ۳ ساعت منتظر پرواز بعدی بودیم و بعدش هم برگشتیم به سوی وطن که شد ساعت ۴صبح۸ شهریور!
تا چمدون هامون رو بگیریم وبرسیم خونه ساعت حوالی ۶:۳۰،۷ بود توی راه هم از طباخی سرکوچه کله پاچه گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم و بعدش تا الی ماشالله خوابیدیم!
شهر تاریخی و فوق قدیمیونیز!
خیلی جای قشنگی بود و میتونم بگم بهترین جای سفر بود!
بارون خیلی قشنگی هم میومد و یه اتفاق خیلی جالبم افتاد:تو یکی از کافه هایی که رفته بودیم تا هم یه چیزی بخوریم و هم از بارون شدید اونلحظه در امان بمونیم یکی ازگارسون هاش ایرانی بود و وقتی دید ماهم ایرانیم چایی که سفارش داده بودیم رو برامون توی لیوان فرانسه آورد! واقعا خیلی چسبید اون چای وکیک!برگشت هم اینقدر بارون و افتاب پشتهمدر میومد که یه رنگین کمون خیلی زیبااااا دیدیم و مهر خاتمه خورد به این روز!
البته شبش هم با بابا رفتیم تو بارون شدید غذا گرفتیم آوردیم هتل تا بخوریم اونجام خیلی خوش گذشت
بازهم صبح زود بیدار شدیم و رفتیم برای گشتن شهر تاریخی و قدیمی شهر،نکته ای که برام جالب بود این بود که شهری مثل میلان که خیلی قدیمیه کلی گردشگر داره ودر عین حال به شدت بافت کهنه و بازسازی نشده ای داره و کهنگیش در برابر یزد یا کرمان اصلا زیبایی نداره ولی از لحاظ گردشگر این کجا و ان کجا!
یکی از جاهایی که باز هم بحث برانگیز بود گالری یا پاساژ امانوئل دوم که روبروی کلیسا دومئو قرار داشت بود!سقف بلندی داشت ولی اصلا زیبایی نداشت و کلیمورد علاقه ی گردشگرا واقع شده بود درحالیکه سقف مسجد شاه عباسی یا مسجد شیخ لطف اله اصفهان به مراتب بلند تر و البته زیبا تر به خاطر و نقش و نگار های زیباش هست ولی چه حیف که اون طور که باید مورد توجه نیست به دلایل…
در ادامه هم رفتیم خرید اون روز نزدیک ۱۱ کیلومتر راه رفتیم!