روزنوشت برگ بیست و پنجم مهر ماه ۱۴۰۲:
یک روز به شدت خسته کننده و طولانی که تماما در لابه لای قواعد آمار،اثبات های هندسه و فرمول های حسابان گذشت!
به همراه اندکی زمین!
امروز بیش از روزهای دیگر خسته کننده بود!
روزی کسل کننده و بیخود...
هرچند که به فلسفله ی مادر زیستن از نظر بنده به شدت نزدیک بود!
روزی از قبیل جنس روزهای حسرت!که در فرداها خواهان بازگشت و زیستن دوباره ش میشوم آن هم نه به خاطر خوب بودن و عالی گذراندنش که در تضاد و تناقض با اصل این فلسفه ست،بلکه به خاطر سهولت و کمتر بودن دغدغه های این روزهایم نسبت به مشکلات ۱۰ سال آینده!روزهایی که دلم میخواهد برگردم به ۱۰ سال قبل نه برای آسودگی خاطر بلکه به خاطر کمتر شدن درد و سختی زندگی...
به راستی که این فلسفله در تمام تنم تنیده ست و این ریسمان به وجودم گره خورده هرچند که در کل دردناک است اما مرهم خوبیست برای در لحظه بودن....!
امروز را طوری زندگی کردم بعد ها شرمنده خودم نباشم!
من امروز را به بهترین حالت در میان تمام لحظات کند و تکراری اش گذراندم و زیستم!پس خدایا شکرت...!
آخر شب هم کمی با بابا صحبت کردیم در مورد کثافت و لجنی بنام سیاست....!که حتی مایل به نوشتن دیدگاه و نظرم نیستم چون این چرک متحرک به اندازه کافی زندگی همه را تحت شعاع قرار داده آن هم طوری که هیچ وقت هیچ کس درست نمیگوید...
و این گونه روزی دیگر سپری شد...
و تمام!