به نظرم امروز بهترین حالت خودش را داشت!
قریب به ۴ ساعت درس خواندم؛حسابان و آمار!
با حس و حال منفی و بد نرفتم سراغ آمار؛در نتیجه از تصورم آسان تر بود وعددی که برای خودم هم کمی عجیب است،اما حدود ۷۵ تست زدم در کمتر از ۸۰ دقیقه!و این از بابت ذخیره زمان واسه درس های دیگر واقعا عالیه!
از طرف دیگر حدود ۳۵ تست حسابان زدم و در مجموع علی الظاهر درس خواندنم مفید بود باطنش فردا و فرداها مشخص میشه!
صبح هم به نسبت روزهای تعطیل دیگر زودتر بیدار شدم؛حدود ۹/۴۰ و تا کمی به خودم بیام ساعت شد ۱۰/۳۰ تا حوالی ۱۱/۳۰ صبحانه خوردم و دوش گرفتم و بعد هم درس خواندن آرامم را شروع کردم!
از لذت وصف نشدنی حسابان قادر به نوشتن نیستم!
شاید اگر تمام درس های مدرسه در فیزیک و حسابان خلاصه میشد؛خیلی شادتر از الانم بودم!
هرچند که الان هم سعی میکنم شاد باشم؛سخته ولی غیر ممکن نیست!
در کل روز خوبی بود!به نظرم ارزش زیستن داشت!
و از همین حالا خوشحالم بابت کلاس زبان فرداشب و بحث های جالب و چالش برانگیزش...
هیچ وقت فکر نمیکردم کلاسی که همیشه میل به نرفتنش را داشتم،اینقدر برایم شوق برانگیز باشد!
به نظرم زندگی دقیقا همینه!
غیر منتظره،عجیب و شاید هم زیبا!
پ.ن:امروز عوامل استرس زای درونی که اغلبش فکر و خیال بودن رو خیلی کمتر کردم و حال روحی وجسمی خیلی بهتری داشتم!امیدواربه کمک خدا و اراده نه چندان زیادم بتونم از این به بعد هم روخودم تسلط داشته باشم!
بماند از آرامش این لحظه...
امیدوارم؛و کمی خسته از روزهای تکراری!البته قول دادم به خودم که تکراری طی شون نکنم:)
یه روزایی فقط باید رها کرد!
اهمیت نداد و تو لحظه بود؛اونقدر خسته میشی که مجبوری تو لحظه باشی!
مجبور!
دیگه حال فکر کردن به بعدش رو نداری و فقط میتونی تو همون لحظه باشی،شاید موهبتی باشه واسه تمرین کردن تو لحظه بودن!
بلاخره خیلی چیزا رو باید تو شرایط نه چندان خوب فهمید و یاد گرفت!
امروز هر فکر منفی و مثبت مربوط به اینده رو رها کردم!به معنای واقعی...
و همین حالم رو بهتر کرد!
اولین جلسه کلاس زبان این ترمم هم بود!
کلاس مکالمه ازاد!
به معنای واقعی فوق العاده بود!
به شدت بحث ها و موضوعات قشنگی داشت و خیلی خوب تونستم ذهنم و انچه که مدتها دلم میخواست با عده ی نسبتا زیادی در موردشون بحث و صحبت کنم رو طبقه بندی کنم!
بحث در مورد چالش!سختی!زندگی!
:)
واقعا جالب بود و قابل تامل...
امروز یه اتفاق خوب دیگه همافتاد!
با خانمی آشنا شدم تو همین فضا که با اینکه از نزدیک نمیشناسم ایشون رو و شاید هیچ وقت قرار نباشه همدیگر رو ببینیم ولی احساس خوبی بهشون دارم و به نظرم آدم قابل اعتماد و بزرگواری هستن!
در کل امروز در کنار تمام قسمت های بد و خسته کنندش ارزش زیستن داشت!سخت بود ولی شد!
تمام شد!
فردا باید حسابی درس بخونممم و از این بابت خرسندم؛البته باید آمار هم بخونم که چندان علاقه ای ندارم:))
اما همین که حسابان هست راضی کنندست!
از روزنمیدونم چندم مدرسه!
خوش گذشت و خوب بود!
یک اتفاق یکم خوب همافتاد و نتیجه ازمون حسابانم کامل شد!یا به عبارت دیگه تنها نمره کامل حسابان!و همین اندکی حالم رو خوب کرد!
از صبح هم سعی کردم با آرامش بیشتری پامو ازخونهبذارمبیرون و تعداد دفعات حمله های عصبی و تنگی نفس هام کمتر بود!
خیلی امروز،روز عجیبی بود!
انگار بیشتر از اینکه دلمبخواد اروم باشم،حال تنش رونداشتم!
خسته بودم از عمیق وپرقدرت نفس کشیدن و دردهای بعدش...
دارم تحلیل میرم!
از طرفی نمیخوام یه آدم ضعیف باشم!ولی نیاز به یکم زمان دارم واسه پیدا کردن خودم!گم شدم میون خستگی ها و احساسات منفیم!
همه اینا موقتن و میدونم ولی موقتا میخوام غر بزنم و بگم داغون شدم…
بگم خستم
دیگه نمیتونم
بریدم
خستم:)
خیلی زیاد
میخوام تا صبح گریه کنم ولی وقتی میدونم فرداهم برنامه م مثل امروزه،ترجیحم استراحت کردن و خوابیدنه…
زندگی واقعا عجیبی:)
امروز کتاب فلسفه برای زندگی کردن و دیگر موقعیت های حساس رو شروع کردم!با اینکه دو تا کتاب تموم نشده داشتم به نظرم محتوای قشنگ و مفیدی داره!
فکر این که فردا قراره دوباره شومن باشم و بگم خوبم و بخندم داره دیوونم میکنه…
زود خوب میشم!مطمئنم!
ولی زمان میخوام…
زمان...
کاش نمیفهمیدم اون قرص لعنتی واسه چه دردیه...
الان با خودم مدام میگم یعنی ابنقدر ضعیفم که واسه آروم شدن باید قرص بخورم؟
بعد میگم برفرضم که همین باشه!داری جلوشو میگیری دیگه...
این روزا اینقدر عمیق نفس میکشم یوقتایی که کل قفیه سینم خصوصا سمت چپش درد میگیره طوریکه حتی حال بستن چشم هامم ندارم...
روزای مزخرفین!
واقعا مزخرفن
شاید اگر درد جسمی بود باهاش کنار میومدم ولی با درد روحیی که جسم رو از پا در بیاره نمیتونم کنار بیام و باهاش در جنگم...
صبح خیلی اتفاقی اسم یکی از قرص هایی که متخصص ریه بهم داد رو گوگل کردم!
اسمش فلوکستینه!
واسه بیماری های عصبی و روانی،که شایع ترین شون پنیک اتک،افسردگی و اختلال وسواس فکری هست تجویز میشه!
حقیقتا واقعا پنیک کردم وقتی فهمیدم!
فکر میکردم واسه تقویت ماهیچه های ریه یا یه چیزی تو این مایه ها باشه!با قرص خوردن مشکلی ندارما!البته دارم…
شاید خوداگاهم درک کنه که یه چیز خیلی طبیعیه ولی ناخوداگاهم خیلی بی شعور تر از این حرفاس!
مدام فکرای بیخود میاد تو سرم افکاری از دهه های ۳۰،۴۰ و نظر غالب مردم در مورد روانشناس و روانپزشک تو این روزا…!
دیگه واقعا خستم…
واقعا نمیتونم!
تمام انگیزم از صبح بیدار شدن اینه که از مدرسه برگشتم دوباره بخوابم…
بعد از بیدار شدن از خواب بعد از ظهرم تمام هدف اینه که زودتر بگذره دوباره شب بتونم بخوابم…
مدام میخوام فرار کنم از زندگی کردن!
خیلی خستم...
خیلی:)
امروز دیگه واقعا یه جایی کم آوردم از خواب که بیدار شدم یه چای و بیسکوئیت خوردم بعدش شروع کردم به گریه…
فقط از خدا خواستم کمکم کنه...
همین:)
کاش خوب تموم شه!
دلم میخواد همه چی خوب تموم شه!
البته خودم باید تلاشم رو بکنم که خوب تموم شه…!
فقط یکم خستم!دلم میخواد تنها باشم!
زنگ های تفریح مدرسه برای کسل کنندس!
زنگ های کلاس هم مدام تنگی نفس و اضطراب…!!!
خیلی شکنندمالان!
کاش فردا که از خواب پاشدم خوب باشم!
البته باید خودم بخوام و تلاشم رو بکنم!
سعی مو میکنم…!
تا جایی که بتونم؛ولی یه جاهایی نمیشه...
خدایا!
من خیلی خستم؛تو بهتر میدونی!
دروغ چرا الانم امیدوار نیستم؛اصلا اصلا امیدوار نیستم،اصلا...
ولی میدونم تهش خوشه…!اگر بخوام وبخوای
و میدونم که همه اینا بخشی از زندگین!
و این بار برعکس همیشه که سعی در انکار احوالاتم داشتم؛تمام ضعفم روپذیرفتم و با پوست وگوشت دارم حس میکنم این حال بد رو...
انت کهفی:تو پناه منی:)
بی پناهم نکن تروخدا…
از غریبه ترین آشنا میگویم!
از کسی که با پوست و گوشت و استخوان با او زندگی کردم!نه برای یکی دو روز بلکه برای ۱۶ سال... کسی که تمام من را در عین بلد بودن بلد نیست!
کسی که میداند من کیستم و چه میخواهم در عین حال گاهی جواب حالت خوب است؟را هم نمیتواند درست بدهد…و به اجبار و از روی عادت میگوید آره!
از خودم!
خود درونیم!
همون آدمی که به شدت ضعیف و بی امیده!
همون آدمی که سعی در سانسور خودش تو ۹۹ درصد مواقع رو داره و اغلب هم موفقه!همونآدمی که تو شادترین حالتش هم خسته ست!همون آدمی که در امیدوارترین قسمت زندگیش که تمام روزها و شب ها را شامل میشود هم باز اندکی،نا امید است!
همون آدمی که این مدت به اندازه سالیان سال از فلسفه زندگی و زیستن کتاب و مقاله خوانده و پادکست شنیده و الان در این لحظه به پاسخ خیلی از پرسش هاش رسیده اما به اغلب شان ایمان ندارد!
به آن فلسفه مادر که میگوید معنای زندگی در حس کردن و تجربه کردن است رسیده اما حال زیستن در تمام لحظات و زندگی کردن و تجربه کردن را دیگر ندارد…!
درست همان آدمی که در همین لحظه میتواند سمینار امید به زندگی را برگزار کند و برای اقلا ۱۰۰ نفر امید را به قابل حس و درک ترین حالت ممکن شرح دهد،این لحظه خسته ست!
خسته از نفس کشیدن!
به خدای بزرگ قسم که ناشکر نیستم از این نفس...
از این زمان،عمر و فرصت تجربه کردن و زیستن ولی از این شیوه زندگی کردن خستم!خیلی زیاد!
حقیقتا نمیدانم دقیقا چه مرگم هست!
ولی این روزها وقتی به خاطر استرس،یا عوامل محیطی بسیار زیاد آسمم تشدید میشه و نفس کشیدنم سخت،نا خودآگاه میگم کی قراره از کار بیوفته این ریه و قلب…!
این روزها به اندازه کل زندگیم پنیک اتک داشتم!
خستم!
از همه چی!
از امید داشتن
حتی از ناله کردن و بی امید بودن!
باز هم رسیدم به آن وقت معمول که دلم مرگ موقت میخواهد…!
خلاصه بگم برای آرامش خاطرم:
رها کردم؛همه چی رو…
همه چی به جز خودم!
و مجبورم به خاطر اینده دلخواه کودک ۶ ساله ۱۰ سال پیش و اسودگی ۲۰ سال بعد خودم پر قدرت و قوی جلو برم!و به گمانم موفق خواهم بود
اقلا سعی میکنم برای موفق بودن!تا اخرش بگم دیدی شد؟از پسش براومدی!
خسته نباشی عزیز من!
خسته نباشی❤️
پرواز سالها بعد من؛
با تمام فشار روانی درونی که از جانب فقط خودم روم بود تمام تلاشم رو کردم برای تو…
نمیدانم دقیقا چراااااا
ولی دقیقا همین لحظه و درست توموقعیتی که خیلی خسته بودم
نا خود آگاه جمله یا شایدهم بیت دقیق نمیدونم! زیر اومد رو زبونم!
هرچه تبر زدند مرا،زخم نشد
جوانه شد!
باز هم ناخوداگاه هم امیدوار تر از خوداگاهم هست!
گویی امیدوار تر از همیشه!
برم حداقل یه بازه درس بخونم...
از روز پنجم مدرسه مینویسم!
معلم ورزش نیامده بود بنابراین به جای یک زنگ شیمی،دوزنگ داشتیم!
از طرفی طبق برنامه؛۲ زنگ حسابان داشتیم و زنگ اول هم ۸۵ دقیقه ای ازمون جامع تشریحی داشتیم…
فی الکل روز سخت و سنگینی بود اما شیرین بود!
امروز دوستی پرسید،به نظرت روزی دلتنگ این روزها میشیم؟
گفتم آره!دلتنگ دغدغه های این روزها…
دلتنگ زمان کم آوردن واسه درس خوندنا و دلتنگ همین حرف زدن ها و زنگ تفریح ها…!
بعد هم در فاصله بین کلاس ها کمی اززندگی و فلسفه تلخش حرف زدیم و به گمانم بخش زیبایی بود…!
همین دیگر:)
اگر حالی باشه از حال نه چندان خیلی خوب عمق درونیم خواهم نوشت؛تا چند ساعت دیگر اگر هم که حسش نبود که بی اهمیت نسبت بهش جلو میریم تا ببینیم چی میشه…!
با این حال خسته نباشممم راستی امتحان امروزم به جز آمار مابقی درس ها ختم به خیر شد و به گمانم بهترین حالتش همین بود!
دیشب نتوانستم تا دیروقتبیدارباشم!
ساعت۱۰:۳۰ خوابیدم به خیال اینکه صبح زودتر بیدارشم ولی صبحهم کهچه عرض کنم،ظهر حوالی ۱۲:۳۰ بیدار شدم…
تا ساعت ۲:۳۰ هم طول کشید که ویندوزم بالا بیاد…
از ۲/۴۰شروع کردم به درس خواندن تا همین نیم ساعت پیش…
خسته شدم حقیقتا!
ولی خوشحالم وامیدوارم و به گمانم مفید بود این درس خواندن…!
جمعه ی باحالی بود!اقلا احساس مفید بودن داشتم!
چه چیز مزخرفیه این سر درد…
دارم می میرم از دردش!!!
امیدوارم تا چند ساعت دیگ خوب شه که بتونم درس بخونم…
از روز پنجم مدرسه حال نوشتن ندارم…
بنابراین خلاصه میگم که خوب بود!اون امتحان مزخرم به اجبار یه سوال حل کردم و تحویل دادم!
به خانه آمدم و خوابیدم تا حدودا ۱ ساعت پیش!
بعد هم کمی برنامه ریزی کردم و به جهت درس خواندن!
و تا چند ساعت دیگر هم فرصت تفریح وخوشگذرانی برای خودم را دارم!هرچند که قصد داشتم برم بیرون ولی حسش اصلا نبود بنا براین عودی روشن کردم(نباید میکردم چون تا حد مرگ سرفه کردم بعدش)))
به همراه چند شمع!
برق ها خاموش شدن و میل به نوشتن بیش از پیش شد…!
بعد هم احتمالا دستی به قلم خواهم برد تا درنهایت شب بتونم تا پاسی از صبح درس بخونم…!
چقدر درس خواندن های تا صبح را دوست دارم و حقیقتا دلم براشون تنگ شده بود…
دیدن طلوع صبح خورشید و بعد هم خوابیدن لذتی وصف نشدنی واسم داره خصوصا اگر اون بیدار موندن بی دلیل نبوده باشه…!!
از خستگی های شیرین این روز ها مینویسم!
از صدای همایون شجریان و قطعه سرنوشت!
از عودی که کاش میتوانستم روشنش کنم امشب…
از امید های سفید متصل به اینده که پلی برای دوام اوردن در روزهای عجیب است…!
از خستگی هایی که دیگر میل انکارش را ندارم و حاضرم داد بزنم که خسته ام…!
به گمانم این روزها دیگر نباید به جزئیات تا این حد توجه کنم…!
امروز وسط جمع شاد میخندیدم اما نمیخندیدم!عجیب بود…
هر روز صبح به دفعات میشنوم که چقدر امروز پرانرژی و شادیی!
درست درحالیکه دارم متلاشی میشم از فکر و مخلوط افکار مثبت و منفی…
گاهی وقتها دلم میخواد آدرس این وبلاگ رو بنویسم رو پیشونیم و به همه بگم اون منِ واقعی اونجاس!همون ادمی که نا امید میشه ولی امیدش قوی تره…!همون ادمی که خسته ست ولی دووم میاره!همون آدم ولی خب اصلا علاقه ای ندارم که از جزئیات و احساساتم باخبر باشن اشخاصی که باهاشون به ناچار یا از علاقه در ارتباطم!
ولی با این حال خوب سپری میشن روزگار…
نمیدونم چرا یهو دلم خواست ربنای استاد شجریان رو گوش کنم…
از صبح شروع میکنم
روز چهارم مدرسه!
وقتی از خواب بیدار شدم خیلی خوابم میومد ولی خب دیگه با هر ضرب وزوری بود رفتم مدرسه و تقریبا نیم ساعتی تا زنگ اول فرصت داشتم،تو اون تایم با یکی از دوستان صحبت کردیم و از روزگار خوش گفتیم…
چند تایی هم تست حسابان حل کردیم!
و البته نکته جالبش این بود کهامروز از کله صبح پهن زمین شدیم و روزمین نشستیم!
بعدش هم گذشت و گذشت تا رسیدیم به زنگدوم که خداروشکر خبرای خوبی شنیدیم و تازه داشتم به همون مشاور پایه ای که چندین باری هم ذکر نه چندان خیرش تو همین بستر بود،کم کم عادت میکردم و میگفتم خوشبختانه امسال با درک و شعور تر شده که زنگاخر اعصابم رومورد عنایت قرار داد این بزرگوار…
بعدش هم رسیدیم به زنگ ناهار که با حدود ۱۰-۱۲ نفر از دوستان و بچه ها مجددا روی زمین پهن شدیم و ناهار خوردیم و اون بینهم اندکی صحبت کردیم برای گذران وقت…!
زنگ آخر هم حسابان داشتیم که علی رغم علاقه شدیدم به این درس خیلی خوابم میومد سرکلاس با این حال اوضاع چندان هم بد نبود و خوب گذشت…!
تا اینجا همه چی عالی تر از انتظار بود و حتی یه اتفاق بد رو همرد کردم و به بهترین شکل ممکن بهش پایان داده شد اما…
اما زنگ آخر موقع تعطیل شدن رفتم جلوی کلاس دوستان تجربی برای خداحافظی که باید عرض کنم توسط مشاور پایه خفت شدیمم!!!با چند تا دیگه از دوستان…!!!!
و گفتن باید توی کلاس های المپیاد شرکت کنید!!
با اینکه مثلا اختیاریه اما شما باید شرکت کنید چون میتونید!درحالیکه میدونم دروغ محضه…
من این لحظه و این جا
نه به المپیاد علاقه دارم و نه وقتشو دارم!
واقعا مزخرفه که روزای ۴ شنبه به خاطر این کلاس مجبور باشم از ۲/۳۰ تا ۵/۳۰ مدرسه باشم بدون هیچ بازده و علاقه ای!
کلاسی که فقط خستم میکنه
و سرکوفت هایی که فقط میشنوم و خواه یا ناخواه تاثیرگذاره در خوداگاه و ناخوداگاهم…!
واقعا ترجیح میدم اون ۳ ساعت رو بخوابم یا حتی برم پی خوش گذرونی تا واسه مابقی روزها انرژی کافی داشته باشم!!
واقعا درد داشت که حتی اجازه حرف زدن به من نمیداد…!
از ته دلم میگم واقعا واست متاسفم خانم … .
و فردا هم به واسطه همین کلاس های جانبی باید ۱ ساعت بیشتر مدرسه باشم تا ازمون تعیین سطحش رو بدم!
هرچند که قصد دارم برگه سفید تحویل بدم وقطعا همین کار رومیکنم!
اینقدر حرص خوردم سر این اتفاق که از ظهر سرم درد میکنه تا حد مرگ!
پ.ن:دلیل حرص خوردنم رخنه کردن استبداد به تک تک سلول های اغلب آدم ها تو هر مقام ومنصبیه…!!!
تفسیر کوتاه:اصلا حالم خوب نیس و به شدت عصبیم!
کمی بعد تر باید جزئیاتش رو بنویسم و همین امروز تا قبل ۷،۸ شب تمومش کنم!زیاد موضوع مهم نیست ولی خب تاثیرگذاره!
اونم با تنگی نفس های کاملا عصبی من!
درکل ولی امروز روز خوبی بود و حتی این حال به شدت مزخرف الانم هم قابل تحمل و قشنگه ولیی…
جزئیاتشو میگم؛به زودی
…