پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

روزنوشت های طولانی

این چند روزی که نبودم از عجیب ترین ها بود..!

به گمانم بهترین حالتش هم‌همین بود..!

ان‌امتحان سخت و طاقت فرسا که نامش نشانه یا همان ازمون مدارس برتر بود را چندان باب دل ندادم!اما ملالی نیست چرا که من تمام تلاشم را کردم تمام صدم را گذاشتم و دو روز اخر به سبب بیماری چندان حالی برای مطالعه دقیق نبود و زین سبب جمع بندی خوبی نداشتم با این حال این ازمون صرفا یک ازمون بود و هیچ جایی قرار به ثبت شدنش نیست..!و  هیچ کجای زندگی را قرار نیست بگیرد..

ولی همین امتحان دلیلی برای بهتر و پر قدرت تر ادامه دادن است...!

چرا که انگیزه ای دو چندان برای بهتر جلو رفتن گرفتم و باید نشانه بعدی بهترین حالت خودم باشم...!

و تمام تلاشم را برای این میکنم

اما از این که بگذریم به جمعه شب میرسیم

که تجربه ای جدید را شامل میشد!

سفر به یزد استانی از جنس مذهب و آزادی و خاک و قدمت و تمدن و زیبایی...!

سفری ۴ روزه با دوستان و مدرسه به یزد..!

۴ روز زندگی به معنی زندگی

۴ روز از بهترین روزهای عمرم

۴ روز حال خوش...!

۴ روز زیستن

خاطراتی از قبیل رقص های عجیب دوستان در اتوبوس با اهنگ هایی که مو خزعبل مینامیدمشان...!

یا دور اتش جمع شدن و‌ خوردن سیب زمینی و شلغم کبابی...!

قهوه یزدی داخل کوچه قدیمی و صحبت از هیتلر‌و سیاست و فلسفه زندگی

حرف زدن با شفیق ترین رفیق از زندگی

حتی کمی دعوا و‌عصبانیت و بعد هم خرید کادویی کوچک برای در اوردن از دل همان دوست...!

مسخره بازی های داخل قطار

داد و بیداد های اخر شب

انو بازی کردن توی کوپه

امتحان زبانی که استاد زبان مرامی پاسم کرد چون تو‌قطار بودم و بعد هم کل کشیدن خانم ح (ناظم مدرسه) داخل قطار و گفتن اسمم و جیغ کشیدن از پاس شدنم...!

و‌‌ریختن‌اکثر‌بچه ها تو‌کوپه ی مسئولین برای فهمیدن موضوع

افرود و دیدن ستاره ها در کویر

رقصیدن در سالن و‌ پارتی مدرسه..!

پرادویی‌ که‌تو‌کویر‌کمتر از نیم متر روی تپه های کویر باهام فاصله داشت و شاید قرار بود بمیرم...!ولی خوشبختانه عمرم‌ به دنیا بود...!

بعد هم رفتن به زورخانه و صدای مرشدی که میخواند 

امشب در سر شوری دارم....

امشب در دل نوری دارم...

و اشکی که از چشمانم جاری میشد به سبب یاداوری افکاری از تنهایی...!

یا حتی روزی بارانی در خانه ای قدیمی که دیگر خانه نبود و سفره خانه ای برای صرف وعده های غذایی بود و داشتیم صبحانه میخوردیم و همزمان جان پدر کجاستی همایون هم پخش میشد و دلمان را بد میفشرد و همین طور عطر چای ایرانی و صبحانه و صدای دوستان و همصحبتی های مان و ... هم از لحظات جریان زندگی بودند...!

حتی لحظه ی لمس سفال و گلی شدن و خرید کاسه و‌کوزه های سفالی میبد هم زندگی جریان داشت

بیش از همه هنگام قدم زدن در کاروانسرای شاه عباسی میبد و اتشگاه یزد که اتش چندین هزارساله در ان روشن بود و صدای عبادت نیاکان مان به زبان اوستایی دذ دین زردشت هم در اتشگاه میپیچد و سراسر ارامش بود این صدا...!گویی از ملکوت های بهشتی بود...!

حتی صدای اذان به هنگام قدم زدن زیر باران در کوچه پس کوچه های مسجد جامع هم ارامش عجیبی داشت...!

سراسر ارامش بود این سفر

به معنای واقعی زندگی کردم و‌ شاد بودم

اه از لحظه خوش کناب خواندن با نور‌گوشی‌نوکیا در حیاط اقامتگاه زیر درخت پرتقال هم باید بگویم...!

کتابی از جنس زندگی...!

چقدر این زندگی عجیب است و‌ در عین حال دوست داشتنی

و همچنین فردا،که تولد داداش عزبزم است و قرار است با میهمان هایی از جنس جان داشته باشیم تا روزگارانی را در لحظه باشیم گویی که اخرین روزهای عمرمان است چرا که شاید خیلی زود دیر شود و باید قدرش را پیش از دیر شدنش دانست...!

وای که چه حال خوشی داشت نوشتن تمام اینها...!

پ.ن:مدت زیادی ننوشتم و قدرت قلم از دستم خارج شده و کمی زیادی پراکنده شد و از این بابت عذرخواهم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد