شعری که نمیدانم شعر است یا نه
تماما گفته ذهن در لحظه و یکجا...
گوشه!
در این گوشه بنشین
در این جا که دوره
همین جا که شاید یکیهم ندونه
یه گوشه تو این شهر
تو این شهر تاریک
همین شهر شلوغ
همین شهر مخوف!
یه گوشه ی دنجُ
یه حال غریب
یه فکر عجیب
یه حس غریب
یه درد فجیع
یه نور تاریکُ یه امید باریک
یه گوشه که خالیه
پره خاک خوردگیه...
یوقتاییی که خسته ای
یوقتایی که گرفته ای
برات مث یه مادره
به خواهره
یه دوست قدیمی...
یکی که میاد میگیره تو رو
تو آغوش گرم و بهت میگه دمت گرمم بابا
چه خوبی تو!
دمت گرممم بابا چه قویی تو:)
شاید یه روزی نشه یه چیزی
شاید یوقتی نباشه اونی که تو میخوای
شاید یه جایی خسته باشی و دلت نخواد ببینی کسی رو:)
ولی من همیشه برای تو گوشه ام
حتی اگر تو فقط روز بدبه یادم باشی
روزای سخت مال مائه
مال من و مال توئه
با همدیگه میگذرونیم
یا خیلی خوب
یا خیلی بد
هر چی بشه ته اینا؛بازم برنده ماییمُ
ادامه میدیم باز قوی تر:))
"پرواز"