در مطب دکتر نشسته بودم قریب به ۲ ساعت و نیم منتظر ماندم
در این حوالی افکار زیادی به ذهنم نفوذ کردند؛
افکاری از قبیل فلسفه های زیستن
و آدمها
و تقلایشان برای زندگی
همرمان داشتم رادیو راه مجتبی شکوری رو گوش می دادم!
امروز آدم هایی را دیدم که هر یک بیش از دیگری به مانند تمام مردمان این کره خاکی در انتظار روزگارانی بهتر و خوش تر و تقلایشان برای اوضاع بهتر بودند!
آدمهایی که نه میشناختم شان و میدانستم شان
و شاید این آخرین و اولین دیدار من با آنها بود!
آنچه در میان همه ما در مطب دکتر مشترک بود انتظار بود!
با تمام خستگی که در درون مان رخنه کرده بود!
چه عجیب بود!
شنیدن همزمان رادیو راه و این نقطه کمی عجیب است
اولی میگوید فکر کن و عمیق شو در زندگی و بعد در لحظه باش و حال خودت را در بودن و نبودن کسی گره نزن
دومی میگه فکر نکن و حس کن!
اما مقصود هر دو این است که زندگی کن و با خودت خوش باش
دقیقا چیزی که کن مدت ها سعی در انجامش داشتم اما کاور کدری بیش نبود!من با اندیشه شکوری و عرب زاده و اطرافیان وحتی خود ایده آلم مردود شدم در زندگی!
به چه علت؟!
نقش بازی کردن برای قوی جلوه دادن خود
پ.ن:چقدر دلم یه خواب طولانی و بی دغدغه میخواد!یه خوابی که وقتی بیدار شدم همه چی خوب باشه
همه چی:)
خوبِ خوب...