در اتاقش منتظر بودم،اولین بار بود که آنجا میرفتم،او هم رفته بود تا چای و شیرینی از آشپزخانه بیاورد!
اتاقش چیدمان جالبی داشت؛پر بود از رنگها و نقش های متعدد
از کارهای دستی فلزی و چوبی و سرامیکی ونقاشی هایش گرفته تا کتاب های متعدد و گلدان ها و تیله های نوستالژیکش...
آنقدر کتابخانه ش عجیب و زیبا و جذاب بود که جذبش شدم؛چشمم به فرفره نارنجی رنگش افتاد آنرا برداشتم و زیر لب زمزمه کردم؛چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند...
بعد هم کمی تیله های داخل ظرف سفالی را بالا وپایین کردم!
بعد هم شروع کردم به خواندن نام جلد کتابهایش،کتاب هایش اغلب کهنه،قدیمی،جلدهایی ساده و نام هایی سنگین داشتند
با حافظ و غزلیات شمس و گلستانی که طبقه بالای کتابخانه ش بود و همین طور عود و شمع و یک بسته باز نشده سیگار کنتش هیچ جوره نمیتوانستم کنار بیام که این اتاق واین گوشه هر دو برای یک دخترک ۱۷-۱۸ ساله ست...
دخترک،هنوز درگیر چای دم کردن بود،که کنجکاوی به ادبم غلبه کرد و یکی از کتاب های که قدیمی تر از بقیه بودن را برداشتم چاپ ۱۳۷۲
کاغذهای سفیدش دیگر به رنگ کاهیی در آمده بودند
کتاب حضور درهستی مورتی بود..
میخواستم ببینم موضوعش چیست که از وسط آن را باز کردمش؛عجیب بود روی اکثر صفحاتش نوشته های متعددی بود؛نوشته های کوتاه و بلند و کوچک و بزرگ از روزهای متعددش همراه با تاریخ و زمان و شرح...
از خیلی هاش خبر داشتم،بعد از کتاب هایش صفحه چتش با من راوی ذهن شلوغش بود..!
کتاب دیگری را برداشتم؛خودم چند فصلی از آن را خوانده بودم پیش تر معنا در تاریخ لوییت!باز هم نوشته های جالبی داشت از دیدگاه هایش..!
در همین حین که روی مبل کنار کتابخانه ش نشسته بودم داشتم کتابها را ورق میزدم بود که با سینی چای و شیرینی برنجی آمد..!
عطر هل و دارچین چایش همه جا را پر کرده بود،راستش کدبانو بودن اصلا بهش نمی آمد؛وقتی آمد،کشو دراورش را باز کرد و کبریت برداشت و شمع صبر روی میز را روشن کرد...
گنبد مینا شجریان هم گذاشت و شروع کرد از گفتن
شوخی میکرد اما با همان چند کلمه خواندن از نوشته های توی کتابش فهمیده بودم که او منظورش چیست و حرفهایش برای خنده و شوخی هایی گذرا نیست...
بعد از پایان صحبت هایش ازش عذرخواهی کردم بابت فضولیم!
گفت نه ایرادی نداره اتقاقا برای همین دعوتت کردم..!
خودم میخواستم همه رو بهت نشون بدم!گفت:برو هر کدوم که میخوای رو با دقت ببین!
بعد هم یک کاغذ کاهی که مشخص بود خیلی قدیمی بود از لای یکی از کتاب های بی جلدش که آخر نفهمیدم اسمش چیست و البته فرصت پرسیدن هم پیش نیامد بهم داد و گفت برایم بنویس!
شروع کردم به نوشتن!من که خود عاشق نوشتنم،نوشتن از زندگی و رنج و معنای آن
آخر هم گره زدن تمام آنچه نوشتم به سه کلمه؛
امید
جوانه
و در نهایت سبز شدن...
بعد هم گفت پشت اون کاشی سرامیکی کج و ماوج دست ساز این نیز بگذرد روی طبقه سوم پر است از روزها و دنیاهای صرفا زنده بودن و زندگی نکردن
کاشی را برداشتم و تاریخ ها را دیدم...
ماه های زیادی در آن نهفته بود!
زیر تک تک شان هم،از صبر گفته بود!
بعد هم حافظی که پیش تر از اسرارش برایم گفته بود را باز کرد و غزلی خواند..!در همان حین یکی از اسرارش که همان گل رز های خشک شده قرمز قدیمی که همچنان بوی خوشی داشتند از صفحات حافظ پایین ریختند!غزل را خواندیم و تفسیر کردیم و حافظ را گذاشتیم روی میز..!
بعد از کمی هم صحبتی فرصت تحویل آن برگه کاهی پر قصه شد..!
چیز زیادی ننوشتم برخلاف همیشه؛فقط گفتم صبر کن تا جوانه شوی جان من!امید همیشه هست اگر تو واقعا زنده باشی؛در همه حالات واحوالات فرصت سبز شدن وجود دارد..
آخرش هم نوشتم؛کاش زودتر یادمیگرفتم که هیچ چیز قابل قضاوت نیست حتی نزدیک ترین هایم...
دوستت دارم؛بماند به یادگار از ۱۴۰۲/۱۰/۷