بی صدا گم شدم در انبوه سر و صدا و شلوغی
دوباره رسیدم به روزهای خسته کننده و تکراری و دردالود!
آنقدر خسته که نوشتن هم در هیاهوی امتحانات دردی را دوا نمیکند و البته رغبتش هم نیست!ذهنی شلوغ و درهم...
چقدر دوباره دلم گم شدن را درخواست میکند...
این جملات داشتند در ذهنم کنار هم ردیف میشدند که گفتم بنویسم شان تا دیگر باری از افکار به سنگینی افکار گاها کرم آلود خاک خورده و گاه درست و طلایی نفوذ نکند!
پ.ن:نمیدونم چی نوشتم؛فقط نوشتم که ذهن شلوغم رو در صبح دیرهنگامم مرتب کرده باشم