در اتاقم روی فرش در کنار بخاری برقی و لحاف پهن روی دست و پاهای سردم دراز کشیده ام و دارم مینویسم
به ناگه صدای بابا را میشنوم صدایش گنگ است چون در اتاق بسته ست و احتمالا بابا در دورترین نقطه هال قرار دارد شعر پشت هیچستان سهراب سپهری را میخواند
کلماتش را کنار هم میگذارم و سرچ میکنم و میرسم به شعر زیر:
به سراغ من اگر می آیید،
پشت هیچستانم .
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگ های هوا ،
پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،
از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است
که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم
پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست .
به سراغ من اگر می آیید،
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من...
سهراب سپهری
و چقدر ۳ خط اخر شبیه حال من است تا دو سال پیش دوستان زیادی داشتم و تنها بودم اما از مهر پارسال در کنار دوستان بسیار یک رفیق یافتم و اکنون با رفتنش احتمالا ترک بر میدارد چینی نازک تنهایی من...