گاهی باید بشکنی و له بشی و حرفهای تلخ عالم و آدم رویسرت خراب شن تا درنهایت بشه اون چیزی که تو میخوای!
گاهی باید له بشی و از وسط درد مجبور باشی که بیرون بیای!
پنجشنبه شدم نفر آخر آزمون!
آخرِآخر!
هر دو درس فیزیک و شیمی رو ۰ زدم،یه طوری رفتارمیکردم که انگار اهمیتی برام نداره!ولی خب مگه میشه مهم نباشه؟مگه میشه سختی درس خوندن و گذشتن از اوقات فراغتت رو به جون بخری وآخرم نتیجه نگیری و برات مهم نباشه؟
اینقدر حالم بد بود که وقتی غروبش رفته بودم که یکم حال وهوام عوض شه اصلا حواسم نبود که چی پوشیدم و با نازک ترین کاپشن ممکن رفته بودم بیرون طوری که یه دفعه فقط دیدم مغزم داره از سرما سوت میکشه و سرمگیج میره که برگشتم خونه و یه استامینوفن کدئین خوردم و حوالی ۱۰/۲۰ خوابیدم تا ۱۱ فردا!
تمام تنم درد میکرد و دلم میخواست بمیرم از مریضی چون حال رو در رو شدن با واقعیت ودرسهای تلنبار شده و نخونده رونداشتم!!!
ولی خب دیگه ۱۱ بیدار شدم دوش گرفتم و تقریبا ۱۲ تا ۱/۱۰ یک بازه خوندم و بعدش ناهار خوردم و بعد ناهار واقعااااااااااااااا عجیب خوابم میومد!دیگه اونجا بود که برای فرار باز هم میخواستم بخوابم که با مامان دعوام شد!حرف هایی شنیدم که نباید...
وقتی دید داره خیلی تند میره اومد با یه حرفای دیگه دلم رو به دست بیاره ولی خب اگر آب رفته به جوی برگشت دلشکسته با حرف توهمون لحظه با یه حرف دیگه ترمیم میشه...!
اما خب میدونستم حرفاش از روی دلسوزیه ولی خب شکستم و یه دل سیر گریه کردم اما بعدش دیگه خودم رو جمع و جور کردم،بعنی مجبور بودم که این کار رو کنم و تا حد توانم درس خوندم!
ازمون امروز هم همه چی عالی بود به جز فیزیک که نرسیده بودم جمعش کنم اما با این حال رتبه م شد ۲ و از همه مهم تر شیمی رو با ۵۰ درصد و تراز ۱۵ هزار شدم رتبه ۱ اون هم با اختلاف شدید!
بلاخره نتیجه ای که باید میگرفتم رو گرفتم بعد مدت ها
هرچند که خیلی سخت بود تجربه دیروز
ولی خب با اینکه الان حالم خوبه وخوشحالم،پاهام خیلی درد میکنن
نمیدونم این دردها عصبین یا چی؟
دردهای اسکلتی بدی جدیدا میان سراغم...
پ.ن:میدونم که شاید بعدها زندگی اونقدر مزخرف تر باشه که دلتنگ این روزهای نه چندان بی نظیر بشم،پس با تمام مزخرف بودنش سعی میکنم لذت ببرم....
هرچند که یوقتایی خیلی سخت و نشدنیه!