پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

مهاجرت

از مدرسه که آمدم مامان گفت:پ اینا پس فردا صبح پرواز دارن و دارن از ایران میرن!

گفتم چی؟

قرار بود تابستون برن،گفت آره ولی مثل اینکه کارشون یهویی شد و دیگه دارنداینقدر‌سریع میرن!

گفتم امشب یا فردا شب باید ببینمش،یاد ۸ سال پیش افتادم،انگار همین دیروز بود که تو بغل هم از مهاجرت ۴ ساله اونها اشک میریختیم و گریه میکردیم!

چقدر عمر آدمی زود میگذره...

بعدش به مامان گفتم باید برم کتابفروشی حوض نقره ای چندتا یادگاری بخرم براشون من رو میبری؟

اول‌دو‌ کتابی که خریده بودم،چند خطی واسش نوشتم و شب رفتیم پیش شون،کمی حرف زدیم و یاد گذشته کردیم و در اخر هم همدیگر رو بغل‌کردیم و خداحافظی کردیم!

این بار جفت مون‌یاد گرفته بودیم که زندگی دقیقا همینه،همین قدر یهویی و‌غیر منتظره و غمگین:)

این بار دیگه کسی گریه نکرد،چون این انفاقات زندگی و‌گذر عمر چیزی فراتر از گریه بود و سعی کرده بودیم که کم کم عادت کنیم بهش هرچند که کامل نمیشد عادت کرد ولی خب چه میشد کرد جز قبول واقعیت!

دیشب تو راه برگشت تماما داشتم به این فکر میکردم که‌اگر اونها ۸ سال پیش از ایران نمیرفتن ارتباط دوستانه ما چطوری بود؟

چقدر صمیمی؟

چقدر میشد بیشتر با هم وقت بگذرونیم و زندگی نذاشت و نخواست...

و شاید هیچ کدوم از دوستان الانم رو نداشتم!

نمیدونم هرچه که بود حتما خیر درش نهفته بود و هست ولی خب میل دل چیز دیگری بود...

سری بعد که ببینمش خیلی چیزا فرق کرده؛اولیش خود من...

سفرت به سلامت رفیق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد