چقدر این روزها کم مینویسم!
اگر بگویم وقت نیست دروغ است و اگر بگویم وقت هست هم چندان درست نیست،راستش موضوع از این قرار است که در ایام عید بسیار درگیر دید و بازدید و سفر بودم و فرصتش نبود این چند روزهم بسیار شلوغ و پرکارم اما اگر امشب زود کارهایم تمام شود و طبق برنامه باشد بی شک چندین مطلب طولانی خواهم نوشت ولی عجیب تر از همه اینها موردی بود مع تا شب طاقت نیاوردم برای تعریفش..!
آن هم اتفاق امروز بود؛
حوالی ساعت ۱۲ ظهر معلم ادبیات در حال تدریس نکات به جا مانده ی"قید" بود ما بچه ها غرق در خستگی بودیم که به ناگه یکی از بچه ها گفت:چند دقیقه استراحت لطفا!
خانم پ قبول کرد و همه ی بچه ها غرق در صحبت با بغل دستی هایشان یا گذاشتن سرشان روی میز شدند..!
ناگهان معلم گفت:پرواز هنوز هم مینویسی؟
خشکم زده بود
چوننوشته های من بسیار پراکنده و دلی و عمیق از ژرفای وجودم هستند و ابدا دوست ندارم جز یک نفر کسی انها را تحت عنوان شخصیت واقعیم بخواند!غیر ممکن بود که نوشته هایم را به کسی نشان دهم!
هنوز تو فکر اوننوشته ای هستم که ازش حرف میزد
پرسیدم موضوعش چه بود؟گفت در مورد فلسفه ی زندگی بود!
درست تمام نوشته های پراکنده ی من جز انگشت شماری از انها در مورد فلسفه زندگیست ست...
به واقع که عجیب بود حرفش