امروز حین درس خواندنم موبایلم خاموش بود و داخل کمد و در فاصله ی زیاد!تمرکزم خیلی بیشتر از قبل بود و به گمانم مفید تر بود
کارهای اضافه ی زیادی هم انجام دادم جدای اینکه کار هام هم زودتر تمام شد!
امروز دبیر ادبیات و حرف هایش در مورد نوشته هایم راجه به فلسفه زندگی حسابی درگیرم کرده بود اینکه واقعا میترسم که کسی نوشته هایم را بخواند؟
واقعا از بروز احساسات عمیق درونی ام که اینجاست اکثرش،به آدم هایی که شخصیت من رو گمان میکنند تاحدودی میشناسند واهمه دارم؟
آنقدر احساسات عجیبی داشتم که رفتم سراغ پناهم تکه های یک کل منسجم خانم پونه مقیمی عزیز!
این کتاب عجیب حالم را میفهمد حتی نامربوط ترین سرفصلهایش هم حداقل یک جمله مرتبط دارد
من هنگام خواندن کتاب های غیردرسی خیلی کم پیش می اید مداد و لایتر دستم باشد و زیرش خط بکشم یا چیزی بنویسم اما امروز زیر تک تک جملات خوب کننده حالم و یا حتی تلنگر زننده خط کشیدم!
و حتی جاهایی هم خودم چیزی را داخلش نوشتم..!
حس عجیبی بود!
شادی نبود اما لذت بخش بود
در کل امروز را خیلی دوست داشتم
زندگی کردم
زندگی کردن امروز برایم بسی جذاب بود
خوشحالم بابتش
خدایا دمت گرم!
انت کهفی
یه جای این کتاب خیلی قشنگ بود میگفت؛ما وقتی انتظار درک شدن و تایید شدن توسط ادم ها رو داریم که خود درونی مون خودمون رو درک نمیکنه و تاییدش نمیکنه!(با کمی تغییر در جمله بندی)