پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

من هفده ساله نخواهم شد

قلمم را برای نوشتن حال و اوصاف این روزها  به دست میگیرم؛تا به قول معروف با یک تیر دو‌ نشان بزنیم،هم حالا کمی از تورم و زیادت افکار پراکنده و گاها فقط شلوغ و پر سر و صدای ذهنم خلاص شوم و هم برای اینده وصف این روزگاران را به یادگار بگذارم.

این روز ها بیش از هر روز دیگری به این لحظه و حال و آینده فکر میکنم،این روزها به گمانم اگر فرصتی باشد در حال تصور آینده به طبق مراد دلم...

این روزها سرم شلوغ تر از قبل است و بیش از قبل با این بخشنامه های جدید آموزش و‌پرورش و بازی های جدید برنامه آموزشی مدرسه و مسخره بازی ها و جنگ و جدال های واقعااا کودکانه ی مدرسه که گاه خود سردسته این جدال ها هستم،سرگرم شده ام.

به ظاهر همه چیز روتین و مونوتون و بدون اندکی هیجان است،در باطن هم همین است چه بسا عمیق تر و واقعی تر و سخت تر و حوصله سر برتر!

ولی آنچه این تکرار مکررات روزهای زندگی را تمایز میبخشد،من هستم،خود‌خود من!

نقطه اوج ایجاد تمایز در تمام تک لحظات و‌تک ثانیه های زندگی ِ خودم برای غر نزدن در برابر روزگاران عین هم و بی هیجان،برای ادامه دادن این روزها و رسیدن به روزهای مونوتون دیگر!!!خود خود خود خودم هستم!پرواز...

من نقطه ی اوج‌ خودم در 

برای نترسیدن از صبر کردن بابت گذشتن این یک سال و‌ نیم و در مقابل تلاش کردن برای درست گذراندن این روزها از همین امروز تا فردای روز کنکور هستم!

من تمام این لحظه های ساده ای که عمر هستند و این چنین در حال گذرند را عاشقانه دوست دارم و تمام این روزها را به زیباترین حالت ممکن میبینم هرچند که تا گلو در فشار کنکور غرقم گرچه حتی این فشار هم تماما درونی است و از جانب خودم اما با این حال امروز وقتی چشمم به روزشمار کنکور افتاد و دیدم فقط ۳۷۸ روز تا کنکور مانده در حالیکه وقتی این عدد روی ۷۰۰-۸۰۰ بود پیگیرش بودم بیشتر به سرعت و گذر عمر فکر کردم و بیشتر فهمیدم زمان زودتر از تصور ما میگذرد،آنقدر سریع که گاهی جا می مانیم از رفتنش!

بعد از دیدن این عدد به این فکر هم رفتم که؛

چرا باید در ارزوی مرگ باشم؟

چرا باید برخی روزها بخواهم که بمیرم و یا حتی بخواهم که این روزها سریع تر بگذرند؟

مگر بعد کنکور چه خبر است؟

فشار روانی اش کمتر است؟

خب مگر نباید این سختی را تحمل کرد و با عمق فشار روانی آشنا شد که در آن وقت فشار آن زمان برایمان کمتر باشد؟

ممکن است استرس کنکور تا چند وقت بعد کنکور هم به دنبال مان باشد؟خب گرچه که سیاست کثیفیست این مافیای کنکور ولی کدام پدر و مادر آمرزیده ای در کدام قانون نا نوشته به ذهن بزرگ تا کوچیک،سیاه تا سفید،فقیر تا ثروتمند در تمام این سیاره خاکی القا کرد که زندگی تماما شادی است؟تماما حال خوش است؟

خب این اضطراب و استرس هم بخشی از زندگی است!

چرا باید فرار کنیم؟

چرا باید بخواهیم که نباشد؟

چرا؟

سخت است و دردناک و عجیب و گاها حال به هم زن پذیرش این موضوع ولی خب زندگی است!دقیقا خود زندگی

و بسیاری اوقات سعی در فراموشی آن داریم!

سعی در متقاعد کردن خود که حتما یک جای کار میلنگد که این حجم از فشار و سختی را در قسمت های مختلف زندگی باید متحمل شویم ولی خب قریب ۹۰ درصدشان طبیعی تر از طبیعی ترین حالت ممکن هستند.

زندگی برای من در این روزها چیزی فرای فرمول های حسابان و فیزیک و حفظیات شیمی و مسئله های آن و احتمالات آمار و اشکال هندسه نیست،چیزی فرای عاشقانه خواندن ادبیات و اشعارش حتی اشعار با منظور سیاسی و تفسیر آن درذهنم مطابق مراد دل نیست،زندگی برای من چیزی جز شنیدن صدای شجریان و‌ناظری و بنان و ... در خسته ترین حالت ممکن نیست

زیستن چیزی فرای پذیرش خستگی های بعد‌ مدرسه و قشنگ تر از تقلا برای از جای برخاستن به هنگام ظهر بعد مدرسه برای انجام کارهای فردا نیست

چیزی جز فشرده کردن برنامه یک روز از سه روز تعطیلات و تبدیل یکی از این سه روز به فرصتی برای گشتی میان درختان و طبیعت در زیر باران و صحبت کردن با آنها نیست...!

زندگی هیچ چی نیست جز درست حس کردن و درک کردن این لحظه حتی اگر مطابق استاندارد های ساختگی خوشحالی نباشد!

زندگی همان لحظه ی ریختن چای و فکر کردن به خوردن آن با شیرینی یا خرماست!

ولی زندگی با همین ساده های روزمره که گاه راحت از کنارشان میگذرم برای من قشنگ ترین حالت ممکن از نفس کشیدن این ثانیه هاست.

پس چرا اینقدر به این کودک چموش که نامش زندگیست و ارابه روزگار برایش مانند اسباب بازی است و به هر سو که دلش میخواهد ان را میکشاند سخت بگیرم ؟وقتی میدانم زور او بیشتر است؟

چه چاره ای هست برای خوشبخت بودن جز بازی کردن با این کودک چموش و در عین عاشقانه نفس کشیدن تمام لحظات و تلاش برای شدن آنچه که باید بشود؟

چرا وقتی میدانم من دیگر ۱۷ ساله نخواهم شد باید بخواهم که زودتر بگذرد؟

باید بخواهم که تمام شود؟

درست است که سخت است!ولی مگر بعد این متوقت میشود سختی ارابه بازی این کودک؟

من این روزها رو دوست دارم و عاشقانه زیستمش پس پرواز سالها بعد من،حسرت نزیستن و نفهمیدن این روزها را نخور و بدان که گرچه مثل تصورت ۱۷ سالگی چندان راحت نبود،هرچند که شاید از بیست و چند سالگی راحت تر باشد اما من کاری نکردم که حسرتش برای جفت مان بماند...!

دوستت دارم هم تو را

و هم این زندگی را

واقعا امشب حال آرام و خوبی دارم و امیدوارم این آرامش ادامه دار باشد.

انت کهفی

نظرات 1 + ارسال نظر
Rexa شنبه 25 فروردین 1403 ساعت 03:46 http://@i.rvva

هعی......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد