خب اول از جمعه پیش مینویسم که شنبه ش امتحان ۱۰ درس تاریخ داشتم و قرار بر این بود که برخلاف هفته های قبل نریم شهریار و پنحشنبه هم نرفتیم ولی جمعه که بابا خواست بره منم یه گور بابای تاریخ گفتم و رفتم باهاش!
تو راه وسط جاده زدیم کنار و توت خوردیم و خیلی خوش گذشت بعدش هم کلاغای منوچهر سخایی رو شنیدیم و به راهمونادامه دادیم و واقعا حال خوبی داشت اون جمعه!
حالا میرسیم به این اخر هفته؛خب دوباره رفتیم شهریار و اونجا کمی رقصیدم و شنا کردم و راه رفتم و فکر کردم یه جایی دقیقا زمانی که از زیر درخت الوچه رد شدم و الوچه نشسته ی نرسیده ی فوق ترشی رو چیدم وخوردم داشتم به اینده و لحظه ای که دلتنگ اون ثانیه میشم در اینده فکر کردم و همین فکر بهم ارامش داد که بیشتر در لحظه باشم و لذت ببرم...!
بعد هم که کمی قدم زدم و راه رفتم و حرف زدم و این وسط دینی هم خوندم که گویا هیچی به هیچی بود چون تا ۳۳ روز دیگر به تاخیر افتاد...
همین دیگر خلاصه بگم تو این ماهی که کلا تو افسردگی بودم و هنوز هم شاید کمی باشم هم حداقل ۳-۴ روزی بودند که زندگی کردم و در لحظه زیستم!
پس خدایا شکرت بابتش