تبدیل منی شدم که هرگز نمیشناختمش،هنوز هم نمیشناسمش
منی ناشناس در اندرون من شناس؛
گفتم منِ شناس؟اصلا مگر منی از خودم را هم می شناسم؟
شاید خودم رانشناسم،ولی اقلا به آن من قدیمی برای مدتی طولانی عادت کرده بودم
این منی که این روزها می بینم ابدا من نیست
بسیار بسیار ناشناس است و هرگز او را نمی شناختم...!
اینقدر عجیب و متفاوت رفتار میکنم که گاه خودم هم میدانم که من کیستم؟
از نوشتن حالم به طور دقیق در صفحه ی توئیترم فرار میکنم
از ثبت حالم در کاغذ باطله ها هراس دارم
صحبت کردن با دیگران هم که بماند!
اینجا هم که مینویسم آنقدر دو به شک هستم که در یک قدمی رمز دار کردن وبلاگم هستم؛
آخر نوشته های من نه دردی را از کسی دوا میکند و نه فایده ای دارد!
فقط یک مشت دری وری و چرت وپرت هستند
از آن گذشته اگر کسی بخواهد توصیه و نصیحتی بکند هم گوشم پر است شنیدنش...!سوای آن حوصله شنیدن را هم ندارد!
خلاصه بگویم؛
زندگی ام در درس و کتاب و تست و مدرسه و کنکور خلاصه شده است خلاصه تر بنویسم؛
زندگی ام در زندگی نکردن گره خورده،همین.
مدتی است که نتیجه دلخواهم را نمی گیرم،از دوست های نزدیک و تا کمی دور تر گرفته و حتی معلم ومشاور می پرسند،داری چه میکنی؟
و جوابی جز نمی دانم ندارم!
از روزهای بی انگیزه و انگیزه های سینوسی متنفرم!
همه اینها به کنار کار های مامان واقعا دیگر جانی برایم نگذاشته؛
از چک کردن های مداوم و گیر های بسیارش گرفته
تا وسواس شدیدش که پایش به کتابخانه و میز من هم باز شده...!
قبل تر ها اصلا این طورنبود
اصلا وسواس نداشت
اما مدتیست به مراتب بیشتر به همه چیز گیر میدهد و روی همه چیز حساس شده!
چشمانم را میبندم و افکار تیز و برنده روی هم تلنبار میشوند و رژه میروند...!
راستی یادم رفت بنویسم که مدت زیادیست که شب ها یا حتی بعد از ظهر ها وقتی میخوابم غیر ممکن است خواب نبینم؛خواب هایی که منشا بعدشون سر درد هست...!
خلاصه ی کلام به قول خسرو شکیبایی؛
حال همه ما خوب است،
اما تو باور نکن.
انت کهفی
خستم.