فرو می روم در روزگارانی که نمیدانم چگونه باید زیست کنم شان؛
منظورم درست زیست کردنش است...
روزهایی که از خواب بیدار میشوم و هنوز چشمم به نور و افتاب صبحگاهی نخورده با خود حساب میکنم چند ساعت دیگر دوباره میتوانم بخوابم...
روزهایی که جذابیتش به نا جذابیت هایش نمیچربد و گاها انقدر کم است نسبت این دو به هم که ۰ در نظر میگیرم شان
روزهایی که در فکر تمام شدنش هستم
و بعید میدانم چندان دلتنگش شوم
البته که شایدم هم شدم
آدم است دیگر عجیب و غیر قابل پیش بینی
کنکور،
مرز میان نوجوانی و جوانیست؛
مرزی به نام
افسردگی
دیوانگی
و انزوا...
انزوا؛
چه نام قریبی انگار درون من لانه کرده:)