پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

کنکور

اگر نگویم یک قدمی

در‌چند قدیم کنکوریم

امروز وقتی اقای الف(دبیر حسابان)گفت کمتر از ۶ ماه تا کنکور مانده

ناگهان کل تنم در درد فرو رفت

کل تنم دچار حمله عصبی شد

و‌نفسم برای چند دقیقه ای به مشکل خورد...

نفس می امد و می رفت و قیافه ی اقای الف و صدای او و همچنین بچه های دور و برم تار و لرزان میشد؛

گوشه چشمم در معرض خیس شدن بود و پنیک اتک بیش از پیش خودنمایی میکرد!

مدت ها بود که دچار پنیک نشده بودم!

به درس های جمع نشده که فکر میکنم دلم میخواهد چشمانم را ببندم و باز کنم و وقتی باز کردم همه چیز تمام شده باشد

تمام این استرس ها جز خاطره ای خنده دار برایم نمایان نشود؛

می ترسم و وقتم کم است

می ترسم و حس میکنم قرار نیست موفق شوم

می ترسم و می ترسم و با ترس ادامه می دهم

هرچه جلو می رویم ترسم بیشتر و نای ادامه دادنم کمتر میشود...

کاش خوب تمام شود؛

البته میدانم که میتواند خوب تمام شود

اگر من بر این ترس ها پیروز شوم!

انت کهفی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد