اگر نگویم یک قدمی
درچند قدیم کنکوریم
امروز وقتی اقای الف(دبیر حسابان)گفت کمتر از ۶ ماه تا کنکور مانده
ناگهان کل تنم در درد فرو رفت
کل تنم دچار حمله عصبی شد
ونفسم برای چند دقیقه ای به مشکل خورد...
نفس می امد و می رفت و قیافه ی اقای الف و صدای او و همچنین بچه های دور و برم تار و لرزان میشد؛
گوشه چشمم در معرض خیس شدن بود و پنیک اتک بیش از پیش خودنمایی میکرد!
مدت ها بود که دچار پنیک نشده بودم!
به درس های جمع نشده که فکر میکنم دلم میخواهد چشمانم را ببندم و باز کنم و وقتی باز کردم همه چیز تمام شده باشد
تمام این استرس ها جز خاطره ای خنده دار برایم نمایان نشود؛
می ترسم و وقتم کم است
می ترسم و حس میکنم قرار نیست موفق شوم
می ترسم و می ترسم و با ترس ادامه می دهم
هرچه جلو می رویم ترسم بیشتر و نای ادامه دادنم کمتر میشود...
کاش خوب تمام شود؛
البته میدانم که میتواند خوب تمام شود
اگر من بر این ترس ها پیروز شوم!
انت کهفی