دلم گرفته از خودم
از ادمای دورم
از همه چی...
از اینکه چرا تو این سن رفیقی نیست که مثل من باشه و بتونم باهاش درد دل کنم!
از اینکه نمیتونم تفاوت ادم ها رو بپذیرم
از اینکه اینقدر حساسم...!
از اینکه یه مهمونی شاید از نظر خیلیا ساده اینقدر زیاد ذهنم رو درگیر کرده
دلم میسوزه واسه تک تک بچه های اون جمع...!
اخه مگه چند سالشون بود که دست همه شون سیگار بود...؟
واقعا دیدن اون صحنه ها واسم عذاب اورتر از دود لعنتی اون حجم سیگار بود...!
این مهمونی به کنار اصلا
از حال خودم که دلم گرفته ست مینویسم
خسته م بی حوصله میل صحبتم با جهان نیست!
روزها سریع میگذرند و من در وسط این سرعت جانم میرود
و گاه گمان و احساس میکنم که اصلا نمیگذرند...
بیحوصله ترینم:)