پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

شروع دوباره

امروز نخستین روز شروع رسمی سال دوازدهم بود

همین حالا هم غم عالم روی دلم است

از خودم بدم می آید وقتی فقط حال بدم را اینجا ثبت میکنم

شاید دوباره برای مدتی اینجا رو بستم....

نبودن

مدت هاست ننوشتم 

تو این مدت خرداد تمام شد

امتحاناتم تمام شدند

یازدهم به پایان رسید

و الان در سرازیری تعطیلات شروع دوازدهم هستم...

کمی وصف

دنبال جواب یه سوال زمین بودم و در حال مطالعه این درس مزخرف!

گفتم یه سر بزنم 

امار بازدید این دو روز بسی زیاد به دلم نشست!

نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی هرچه که هست به گمانم خوبه...!

بو

بیخود نیست که قدیم طور دیگر به دل می نشیند حتی اگر‌آن را نزیسته باشم!

همه چیز بو‌داشتند...!

بوی گچ روی تخته سیاه 

بو‌ی پلاستیک خاک خورده نوا گیر کرده داخل کاست

بوی خاک روی گرامافون خاک خورده...

بوی کاغذ نامه و جوهر خودنویس برای نوشتن نامه برای معشوقه

بوی انتظار دریافت نامه

بوی پاره کردن پاکت نامه

بوی سبزی و ریحون های داخل باغچه

بوی نم بارون توی باغچه حیاط

بوی قرمه سبزیی که صفر تا صدش دست مامان رو بوسیده..!

بوی ساندویچ کثیفای حوالی خیابون انقلاب

همه ی این بوهایی که قریب به اکثرشان دیگر نیستند...

گاها لعنت به تکنولوژی چندان بد هم نیست

میل دل و گفته ی عقل

اکنون دلم عاشق شدن و عاشق بودن و عاشقی کردن میخواهد اما محبوبی نیست و اگر باشد من سخت مبتلای وجودش خواهم شد و از خود بی خود...

شاید مزه وجود این عشق در این لحظه از حضور احتمالی اش در آینده شیرین تر باشد ولی من آنرا بیشتر میخواهم و این را بیشتر دوست می دارم!

من این روز ها،،سخت شیرینی عشق که گاها از شدت شیرینی دل را می زند را دوست دارم ولی برای آن روزها می خواهمش حتی اگر عطشم به اندازه امروز نباشد...

من در این زندگی بین عقل و قلب به ناچار اولی را برگزیدم و دارم نفس میکشمش؛ولی دلم عاشقی کردن را میخواهد اما من نمیخواهمش چون از وابستگی بدم می آید و نباید به کس یا چیزی آن هم در این زمان وابسته شوم...

از آدم ها فاصله می گیرم به صرف وابسته نشدن؛ و آن ها طور دیگر گمان میکنند؛هرچند مهم نیست...

اما از عقل لا کردار که بگذریم دلم عاشقی کردن می خواهد...

حوالی ۱ بامداد ۲۸ خرداد۱۴۰۳ 

تاریخ

تموم شد عالی نبود ولی خوب تموم شد...

بار سنگینی از دوشم برداشته شد...

استرس

مث سگ میترسم از امتحان فردا

فقط کاش پاس شم

کاش با نمره خوب پاس شم

قلبم‌تو دهنمه

معدم داره جزغاله میشه

یه چی تو گلوم هست نمیذاره نفس بکشم

تنفسم سخته

سمت چپ بدنم لمسه

دارم می میرم رسما

وای خیلی میترسم از امتحان فردا

کارم به تک ماده نکشه

دستم داره از درد عصبی فلج میشه

وتیییییی خدا دیگه نمیتونممم

تاریخ

پدرم رو در اورد و اشکم سرازیر شد!

مَن

و من دوباره غرق در روزمرگی شدم و کمتر می نویسم!

خوب و بدش را نمیدانم اما بی گمان دلتنگش میشوم...

پس حال را زندگی میکنم

پ.ن:امروز رفتم پیش یه دوست قدیمی(ر)!ادمی نیست که باهاش درد دل کنم چون خیلی حساسه ولی دوست خوبیه...!

امیدوارم بتونم فردا تاریخ رو خوب پیش ببرم....

ساده

دیروز روز ساده ای بود

خر‌زدم و زبان خوندم!

یه جایی عجیب دلم هوای بوی شالیزار و صدای نم نم بارون کرد

به پنج دیقه نکشید بارون دیوانه ای شروع به باریدن کرد هرچند زیاد طول نکشید ولی لذت بخش بود...!

سردرگمی

تا حالا شده دلت بخواد جای بیمار سرطانی باشی؟

واسه من شده چون حسودیم میشه که میدونه دردش چیه

منم دارم درد میکشم ولیذنمیدونم دردم از کجا نشات میگیره...

دلتنگی

نمیدانم نامش را چی بگذارم دلتنگی بهترین است به گمانم...

دلتنگ تمام روزهایی هستم که زندگانی ام اینقدر پوچ و واهی نبود و بیشتر با مردمان وقت میگذراندم...

دلم برای تمام روزهای کودکی له له میزند...

امتحانات سخت فرسوده ام کردند:)

درد بیشتر اینجاست که سخت تلاش کردم و هیچ چیز به ثمر نرسید

آخ چقدر خستم:))))))))))))))

خیلی خستمااا...

کابوس پشت کابوسه این روزها 

بگذر زودتر عزیزِمن که کم توانی برایم مانده...

خدایا؛یک نظر بر دل ما کن

انت کهفی

بطالت

امروز رسما به بطالت گذروندم زمانم رو!

نه درس خوندم

نه بیرون رفتم

ولی قسمت خوب ماجرا پیدا کردن یه دوست‌خوب بود!

عصر دیروز

عصر دیروز پنچره اتاقم‌باز بود،پنجر اتاق پسر همسایه طبقه بالا هم باز بود،من بین محیط زیست خوندن هام تصمیم گرفتم بخوابم که یه دفعه با صدای دعوا خانه ی همسایه بیدار شدم!

نمیدانم بحث دعوا چه بود و به من هم ربطی ندارد ولی چون صدا پایین می آمد و می شنیدم میخواهم در مورد موضوعی بنویسم و کمی راجع به حرف های خانم همسایه بشنویم!

خانم همسایه به نظر زنی تحصیل کرده و خانه دار می آید،او میگفت:خسته شدم از دست تون،مدتهاست دارم کلفتی تون رو میکنم و پسر۱۷ ساله ش را حیوان خطاب کرد!

من آن طرف قضیه را نمیدانم پس قضاوت نمیکنم

ولی‌خواستم بگم و بنویسم که اگر مادری هستید خانه دار

یا خسته از کارهای خانه و زندگی روزمره و به چشم نیامدن کارهای تان

اولا خسته نباشید و دمتون گرم!

خیلی فداکارید

برای تک تک تون به شخصه احترام قائلم چون کار خونه به نظرم سخت ترین کار ممکنه اگر شاغل هستید هم که بیشتر دم تون گرم که هم بیرون خونه رو هندل میکنید هم توی خونه ولی راستش،کسی با چند وعده غذای تکراری،غذای بیرون خوردن و حتی خونه کثیف یا خونه ی تمیزی که فقط برق نمیزنه نمرده!

اگر حال ندارید خب غذا درست نکنید مرخصی بگیرید از کارای خونه و به اهل خونه بگید که خودشون هندل کنن دیگه هرچقدر هم تنبل باشن ظرف شستن و تخم مرغ نیمرو کردن بلدن

ولی هیچ وقت منت کارایی که کردین رو نذارید رو سر بچه تون!

بخدا که انجام ندادن یه کار شرف داره به با منت انجام دادنش!

روزی یه وعده غذا درست کنید

غذای تکراری درست کنید

اصلا درست نکنید و بگذارید هرکی واسه خودش تخم مرغ بزنه

ولی خواهشا منت نذاربد

منت گذاشتن تروما های بدی رو برای ادما درست میکنه،تروما های وحشتناک...!

و در اخر یادتون نره لطفا که شما یک انسان هستید که مادر هم هست

پس اول باید خودتون زندگی کنید بعد مادر بچه و همسر همسرتون باشید!

همسر رو‌نمیدونم ولی بخدا که بچه ها با مادری که به فکر خودش هست بیشتر‌حال میکنن تا یه مادر فداکار!

پ.ن:با اینکه دیروز خیلی از مامانم دلگیر بودم اونم از گذشته های خیلی دور،ولی امروز تلنگری بود که خداروشکر کنم بابت اخلاقش نسبت به باقی ادمها...!

مامان دوست دارم❤️

خواست دل

دلم یه صدای خوب میخواد،یه صدایی که بدونی مثلا بعدش تا نیم ساعت دلت شاده حتی به چیزای مسخره

‏مثلا صدای ربنای شجریان تو ماه رمضون حتی وقتی که هیچ کس روزه نیست ولی بساط حلیم و زولبیا بامیه به پاس

‏یا صدای دعا و شعرای موقع تحویل سال

‏یا صدای اهنگ خدای کهکشون های تو مهمونی

‏یا هر صدای دیگه ای