فهمیدن حقایق در غالب اوقات دردناک است
و سخت ترین و رنج آورترین نوع این فهمیدن،فهمیدن و خودشناسیی است که با وجود کنونی ات زمین تا آسمان فرق بکند و متفاوت باشد!
درست مثل امروز من!
شاید دلیل حال بد این مدت من هم فرار از خود واقعی و خودشناسی واقعی و درست بوده...!
خلاصه هرچه که هست هنوز زخم هایش روی تتم وجود دارد و شاید عفونت هم داشته باشد ان هم درست وقتی که از بیرون آب از آب تکان نخورده...!
قبلا اینقدر حساس نبودم
این روزها با جمله ای،موزیکی،دیالوگی و حتی نگاهی بغض گلویم را میگیرد و اشکم سرازیرمیشود...
میتونم بلندددددد داد بزنم بگم خستمممممممممممم
ولم کنیددددددددد بکشید بیرون
دیگه تموم شدم زیر این فشااااااار
وای حالم بدهههه
جونم به لبم رسید ولی یه شب دیگم بلاخره تموم شد
امیدوارم امتحان فردام رو خوب بدم
چون واقعا پاره شدم رسما!
همین!
شب بخیر
همیشه در زندگی ام عجله دارم،فیلم ها را روی دور تند میزنم موسیقی را اولش را رد میکنم تا سریع تر بخواند،غذا را با 90 ثانیه داخل ماکرویو میگذارم و 30 ثانیه مانده که آن 90 ثانیه تمام شود پیچه چرخشی را در خلاف جهت میچرخانم تا تمام شود.
گاها حتی غذا را گرم نمیکنم
دوغ را با پارچ سر میکشم تا به سمت قفسه لیوان ها نروم و در نهایت روی پارچ مینویسم،دهنی است لطفا نخورید...
درسم را نیز سریع میخوانم و این زندگیی که میکنم عملا کمتر از 10ساعت از شبانه روزم را شامل میشود مابقی آن را خواب هستم
برای تنها چیزی که عجله ندارم تا تمام شود خواب است...
کلا زندگی میکنم،نفس میکشم،غذا میخورم و درس میخوانم تا در نهایت بخوابم
از این صبر نداشتن و تند رفتن بیزارم
بیزام از دین شما نفرین به آیین شما
نمیدونم چی شد که این اومد تو دهنم و دستام تایپ کردنش علی الحال پاکش نمیکنم و میگذارم تا بماند
ولی اگر یکم با برنامه تر زندگی میکردن بی شک بهترین ها جلویم لنگ می انداختند
با این حال فعلا همین است که هست
کاریش نمیشه کرد!
چقدر زیبان شبهایی که از فرط خستگی بدون فکر میخوابی
چقدر زیبان روزهایی که کار دلخواهت را انجام میدهی
چقدز زیبان ثانیه هایی که زندگی را زندگی میکنی
و من چقدر دورم این روزها از این زندگی
انقدر دور که الان حوالی ۳/۲۰ دقیقه ی صبح بعد از یاوه گویی هایمان با دال و موزیک شنیدن و در اینستاگرام ول گشتن،سر و چشمانم خواب خواب هستند ولی تا چشم میبندم افکار امانم را میبرند
خب ساعت از ۱۲ گذشت و وارد ۱۸ خرداد شدیم!
معدمم فهمید که دیگه وقتشه درد بگیره و وقت درد شبانه ش هست!
از امروز بنویسم؛
بی حوصله بودم ولی یدور ادبیات خوندم خداروشکر تموم شد صبح دیگه فقط باید بشینم مث آدم سوال حل کنم...!
وای معدم تو حلقمه لامصب نمیتونه اروم بگیره!
باید بخوابم؛
ذهنم خسته ست
خوابم اشفته
زندگیم نامنظم در عین نظم داشتن
که در نتیجه بیداریم،عملا خوابم...
این نیز بگذرد!!!!!!
اندر احوالات مشترکم در این روزها با استوری خانم س.س(دبیر ریاضی سال پیش)،انگار خودم نوشتم اینقدر دقیق!
با آدم افسردخ مثل آدم حرف بزنید!
نمیتونید،خب حرف نزنید
اون آدم توان تجزیه تحلیلحرف های شما رو نداره!!!!!!!
اونم شمایی که تعادل روحی تون از مودی بودن هوای خرداد هم مودی تره!
از بیرون رفتن زیاد من که اصلنم زیاد نیست مینالی
از خوابیدن زیادم هم مینالی
مگه نمیخوای درس بخونم؟
خب دارم میخونم دیگه،دردت دیگه چیه اخه عزیز من؟
خستم!
لطفا درکم کن عزیزم
بخدا نه ازت بدم میاد نه هیچ چیز دیگه ای فقط مدتی حوصله تو ندارم!
کاش مدتی به حال خودم رهام کنی اینقدر سر هر چیزی بهم گیر ندی
اونم منی که الان تو افتضاح ترین حالت روحیم هستم ولی با این حال نذاشتم ذره ایتوی درسم تاثیر داشته باشه!
کاش یکم بیشتر درک کنی!
نمیتونی خب حرفم نزن راجع بش دیگه!
والا که من خودمم از این حبس خانگیی که برا خودم درست کردم بیزارم
-تمام-
شنبه امتحان ادبیات دارم و در حال سپر کردن ثانیه ها با ادبیات هستم!
به بیتی رسیدم که کم و بیش حال منِ دیشب است؛
در این شب سیاهم گم گشته راه مقصود
از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
"حافظ"
شعری دیگر از احوالات کنونم؛
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گام مبر که مرا درد این جهان باشد
"مولوی"
امشب از اون شباس که صبح شدنش هزار شب طول میکشه
ساعت ۱۰ خوابیدم و ۱۱:۱۸ از خواب پریدم چون بالشم از اشک خیس شده بود
مدت زیادیه گریه نکردم و کلی حس منفی تومه
لحساسای منفیی که روی هم سرکوب شدن و یه جایی تو عجیب ترین حالت ممکن مثلا تو خواب ظاهر میشن و اشکت رو در میارن
این نیز بگذرد
خیلی بد خستم
انت کهفی
با فروپاش روانی حتی یک قدم هم فاصله ندارم!
شاید فقط یک میلی متر فاصله بین مان باشد
از این زندگیی که باید به ضرب و زور آشغالایی مثل فلوکستین و تقویتی هایی اشغال تری مثل اون دووم بیارم بدم میاد
حالم بهم میخوره
من از این زندگی که دارم میکنم حالم داره بهم میخوره احساس تهوع کل تنم رو گرفته
از اینکه ته دلم از این احساس خوشحالم که دارم زندگی رو احساس میکنم هم حالم بهم میخوره!
از همه چی حالم میخوره
از همه چی
از نفس کشیدن
از خوابیدن چون قبل خواب اجداد ندیده م میان جلوی چشمم و به بدبختی خوابم میبره
خوابم زیاده ولی بی کیفیت و اشغال
خلاصه زندگیم تو مودبانه تریم حالت ممکن اشغاله اشغال
میترسم از خودم و از ادمی که دارم ذره ذره ازش فاصله میگیرم و به ادمی که کم کم دارم بهش تبدیل میشم
من ا زهمه این ها نه تنها خستم و حالم میخوره بلکه دیگه حتی جون تکرارش رو ندارم
قبل من هزاران نفر بعدمن هم هزاران نفر و با من هم هزاران نفر این حال کثافت را طی کردند و یا دارند طی میکنند
از اینکه معده م داره از درد عصبی نابود میشه بدم میاد
از اینکه ورزش نمیکنم
بیرون نمیرم
هوا به کلم نمیخوره
از همه این ها بدم میاد
این چه زندگیی بود دیگر؟
این چه نوجوانی بود دیگر؟؟؟؟؟
من نه حوصله حرف شنیدن دارم
نه حرف زدن
نه نصیحت
و نه حتی تفسیر حالم این کم و زیادی هم که میبینید مینویسم حتی یک هزارم درصد افکارمم نیست
دارم دیوانه میشوم
شاید هم شدم
نمیدانم
حتی دیگر مرز بین عقل و جنون و حماقت را هم نمیتوانم تشخیص دهم
اگر اون خواب عجیب در مورد خودکشی را ندیده بودم بی شک خودم را میکشتم
اما بعد اون خواب دیگر به خودکشی هم فکر نمیکنم ولی نمیتوانم بگویم که خواهان مرگ نیستم که دروغ است.
-تمام-
زندگی را روی خاک باغچه نوشتم باد زد و رفت،روی گل نوشتم و باران آمد و شست،روی شن نوشتم توفان شد روی خاک روی قاب عکس کنج اتاق نوشتم با دستمالی نمناک ناپدید شد!
خلاصه که در پی یافتن معنای زنئگی روی طبیعی ترین ها و ساختگی ترین چیزها بودم ولی نیافتمش!
نه تنها زندگی را پیدا نکردم بلکه فهمیدن اصلا نباید در پی اش بود اگر بخواهد خودش در بین لحظات احساس می شود...
آره خلاصه که نه تنها زندگی را پیدا نکردم
بلکه در پی پیدا کردن زندگی با احساس کردن،از یک جایی به بعد دیگر احساس هم نکردم!
همین دیگه
کنج اتاق روی تخت تکیه بر ستون در تاریکی با رادیو بندر تهرانی که فعلا متوقفش کردم و شمع آبی عطری و شمع دخترک نشستته ام دارم مانیفست میدهم از این روزهای بسی کسالت بار!
پیر شدم تو این ماه...
دستان مان به خون آغشته ست
آن هم نه خون یک نفر،بلکه هون یک نسل
خون نسل به قول خودتان آینده ساز ایران!
خون نوجوانان ۱۶-۱۷ ساله ای که صبح امروز حوالی ساعت ۷:۳۰ قلب شان در دهان شان بود و پاهای شان را از استرس روی زمین میکوبیدند!
و من نظاره گر این صحنه بودم آن هم با ظاهری آرام و استرسی درونی!
داشتم نوشته های خرداد پارسالم رو میخوندم
خودم به عنوان کسی که همش رو تجربه کرده
به کرات شادی بیشتر اوننوشته ها رو نسبت به نوشته های امروزم حس میکنم!
خیلی عجیبه طی یک سال ادمیزاد اینقدر تغییر میکنه،چه برسه به مدت زمان طولانی تر...
و اگر قرار باشه هرسال شاد بودنت از سال قبل کمتر باشه واقعا مسئله دردناکیه...
پ.ن:چرا نمیخوابی بچه؟فردا باید ۶ بیدار شی امتحان داری¡