پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

سکون و سکوت

من با استعداد بودم یعنی هستم؛بعضی وقت ها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی شوم یا یک چیز دیگر ولی دست هام چه کار کرده اند؟

یک جایم را خارانده اند،چک نوشته اند،بند کفش بسته اند،سیفون کشیده اند و غیره...

دست هایم را حرام کرده ام.همین طور ذهنم را

"بوکوفسکی"

کاش در این سکون و سکوت و زندگی و ذهن خودم و زمانم را پیش از ذهن و دستانم حرام نکرده باشم...

من و آدم ها

چندین برابر تعداد آدمهای کره زمین رابطه وجود دارد؛

روابطی از قبیل رابطه های دوستانه،عاشقانه،کاری،خانوادگی و ...

و از خوب یا بد روزگار در ۹۹ درصد مواقع نمیتوان شرایط روابط را بر هم تعمیم داد!

اما خلاصه بگم؛

آدمها ناگهانی از هم دلگیر نمیشوند و نمیگذارند بروند!

کم کم با کارهای همدیگر از هم به دل میگیرند و گرد و غبار روابط شان را میگیرد و در نهایت یا می روند،یا فراموش میکنند و فراموش میشوند!

عینکم

فکر میکنم روزی‌که عینکم گرفتم را اینجا ثبت نکردم

اما با این حال امروز میخواهم از خودم و عینکم بگویم

از غریبی روز های اول مان که بگذریم

این روزها یار جدا نشدنی من در حین درس خواندن و استفاده از موبایل و لپتاپ است!

امروز شیشه عینکم به شدت کثیف بود؛اسپری و دستمال برداشتم برای تمیز کردنش و به وضوح تمیز شدنش مشخص بود،ناگهان به این فکر فرو رفتم که کاش دستمالی برای چشمان و دیدم به زندگی آدم ها وجود داشت و‌میتوانستم انان که در دایره های بیرونی تر و‌ کم اهمیت تر زندگی ام هستم را بیشتر و انان که به وجودم نزدیک ترند را کمی کمتر دوست بدارم تا با گروه اول بیشتر معاشرت کنم و با گروه دوم نیز با دلی صاف تر و پاک تر و وابستگی کمتر بتوانم وقت بگذرانم...

قانع نمی شوم

نمی توانی قانعم کنی که برای چشیدن بهتر طعم شیرین  شغل مورد علاقه ی ساده ام باید مدتها در میان لحظات دوست نداشتنی زندگی کنم...

خسته از دینی خواندن

از سخت ترین ها

امروز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام را در حال سپری کردن هستن.

فردا امتحان دینی دارم

12 درس و حول هوش 150 صفحه

از ساعت11 امروز دارم میخوانم و هنوز 3 درس مانده و الان به شدت خسته ام...

رسما د

خیال

کبوتر بچه ای با بال زخمی

آمد و نشست روی نرده خاکی

با چشمان افسوس بارش من را می دید

من از را پشت بغض هایش تار می دید

بغضش شکست؛

خاک نرده گل شد

رویای انسان بودنش،همچنان باقی بود

به خیالش من آزاده ترین مخلوق آن خالق یکتایم!

به خیالش انسان بودن برای شاد بودن کافیست

به خیالش تمام اینها برای شاد بودن کافیست

دریغا که من میخواستم کبوتر باشم

اقلا امروز که در درد خود هزار بار زاییده و هزار و یک بار به خاک سپرده شده ام میخواستم کبوتر باشم!

آه چه خیال های باطلی داشتیم هر دوی ما

"پرواز"

و دوباره بیماری

باز هم در بستر بیماری گرفتارم و از این جهت ویرانم درونم امیدی نیست فقط میدانم که میگذرد و ان شا الله فردا دوازده درس دینی جمع می شود...

توکل بر خدا

جز توکل بر خدا چه میتوان کرد؟

پ.ن:دیگه جدا حالم از این حجم از مریض شدن داره بهم میخوره 

باید یه نظمی بیارم توی زندگیم فکر میکنم جز با ورزش این کار ممکن نیست!

انکار برای تنفر از شباهت

پا که در اینستاگرام می گذاری تماما امید دادن را میبینی و در انتهای همه انها جمله و خود بی امیدترین در میان آنان بودم نیز ضمیمه شده تک به تک آنهاست...

با اینکه گمان بر این می برم که من هم جز این دسه هستم ولی از شبیه بقیه بودن متنفرم پس دیگر سعی میکنم خوب و پرامید باشم برای هدیه ی این اختراع پلید ولی کار آمد انسان؛امید...

من اندرون من

چند روز پیش یکی از مادرم پرسید در انتخاب رشته دختر شما برای انتخاب ریاضی اجباری وجود داشته یا به انتخاب و علاقه ی خودش ریاضی را انتخاب کرده؟

مامان گفت:نه!

اجباری نبوده که اگر قرار بر اجباری بود بی شک تجربی بود نه ریاضی و پرواز تماما با اختیار و اراده ی خودش ریاضی را انتخاب کرده...

همین چند خط کافی بود تا من را به فکر فرو ببرد

دلیل سوال آن شخص نوشتن متن های ادبی نسبتا طولانی و علاقه من به شعر و شجریان بود هرچند که من روزانه بیش از هزار بار می نویسم در قلب خویش بیش از صدبار در ذهنم و حوالی ده مرتبه در زبانم و در نهایت 3-4 باری را به رقص قلم و کاغذ یا انگشت و کیبورد لپتاپ در می آورم و او فقط 2 تا از متن های من که برای گرفتن حق بود را دیده بود و با این حال متوجه عشق و علاقه ی من به نوشتن شده بود...

به فکر فرو رفتم و کمی که عمیق تر شدم دیدم خودم را علی رغم خوب شناختن اصلا نمی شناسم رفتم و تست انتخاب رشته دادم!

اولین رشته پیشنهادی انسانی و دومین آن تجربی و بعد هم فنی حرفه ای رشته ی تراشکاری بود!

هرچه که بود ریاضی در آن جایی نداشت...

با خودم گفتم من در میان جبر و حساب چه میکنم؟

ناگهان یادم افتاد از رقابت تجربی و در مقابل از درسهای نامربوط انسانی از جمله تاریخ دوست نداشتنی تحریف شده و همچنین دینی آن هراس داشتم.

از طرف دیگر راه خواندن درس های این دو رشته از طریق ریاضی با آنکه لقمه را به دور سر پیچاندن است،خوب بلدم...

در من منی وجود دارد که حوصله جنگیدن برای اهدافش را ندارد و رسیدن به رشته یا داشنگاه مقصد و هدفش نیست.

در من منی وجود دارد که صرفا قصدش فهمیدن بهتر این دنیا و بهتر کردن آن اول در ذهن خود برای خود و دوم برای مخلوقات و موجودات این دنیاست.

در من من هایی هستند که همدیگر را نقض میکنند و فعلا رسالتی جز نشان دادن آنکه میتوان در جایی برای سهولتش آنجا هستی ولی به آن تعلق نداری هم موفق شد و به اهداف نا مربوط به رشته ت رسید فقط شاید کمی پیر شوی که آن هم زیباست.

در من منی وجود دارد که در خیال خودش سخنران و فیلسوفی دانایی ست که معنای زندگی رو خوب فهمیده و در گوشه شلوغ از این شهر در حوالی انقلاب،ولیعصر یا ایرانشهر کافه کتابی برای برگزاری ایونت ها و نشست های فلسفی دارد و در آن صدای سه تار زدن دختران و پسران جوان در کنار حوض وسط حیاط نجوا میکند.

منی که فقط به فکر آرام شدن و دیدن آرامش مردمان است.

منی که زندگی میکند با زندگی کردنش لذت میبرد...

منی که با این من در حال نوشتن و در حال تلاش برای زندگی و اهدافش فاصله زیادی دارد ولی از آن دور نیست و بی گمان شاید کمی دیر اما حتما به آن می رسد...

کاش رشته ی انسانی ایرانم اینقدر عقیدتی نبود

کاش کمی دقیق تر خودم را می شناختم و کاش سیستم طوری نبود که نهم انتخاب رشته کنم

هرچند که همچنان عشق میکنم با ریاضی اما آنچه در شعر و داستان و فلسفه و حتی ادبیات نهفته ست به کرات پر احساس تر و خوش جریان تر است!

زیباتر از جریان آرام رودخانه ی زلال...

بقای نسل و فرزند آوری

به طور کلی از به دنیا آوردن یک انسان بی گناه به این دنیا و داشتن فرزند به دلیل سختی های بسیارش و البته یک سری دلایل دیگر بیزارم ولی اتفاقی جالب و قابل توجه رقم‌خورد!

در اینستاگرام میچرخیدم به پستی رسیدم که قلمش کم و بیش آشنا به نظر آمد و بله دیدم دبیر دینی مدرسه قبلیم هست که از قضا اعتقادات سیاسی و دینی مان به شدت در دو جناح مخالف هم قرار دارد!

ولی متنش عجیب بود برایم و کمی به فکر رفتم با خواندنش

با خودم  گفتم شاید هدف آدمها از بچه دار شدن زیستن در لحظه های مختلفی از  کودکی تا نوجوانی و جوانی که خودشان نزیسته اند است

حال این نزیستن میخواهد به هر دلیلی باشد مهم نیست از شرایط اجتماع و جنگ تحمیلی و خانواده گرفته تا مسائل خرده پاش تر

شاید انها که کودکان آن روزها بودند و والدان امروز برای تجربه بهتر یک لحظه یا لحظات کودکی شان کودکی را به دنیا می آورند و به مانند چشمان شان از او‌ مراقبت می کنند و اگر جایی با او مخالفت میکنند احتمالا دلشان نمیخواهد کودک درون خودشان که الان در تناسخ فرزندشان است آن کار را انجام دهد!

خارج از دایره ادب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوان اول

عربی یازدهم تمام شد

به ظاهر امتحان بدی نبود ولی خب تا نتایج باید منتظر موند

برویم به سراغ شیمی

عربی

اگر بی دقتی نکنم همه چیز خوب است!

همه چیز!

اصلا درس و روزمرگی را بی خیال!

از زندگی بگوییم؟

همون درس بازم...

پرواز من

نمیدانم کی و چگونه من اینگونه به تو وابسته شدم عزیز از من جدای من!

آنگونه که انگار تو ریشه هایت را به جای خاک در قلب من دوانده ای!

من تو را از جان و دل می ستایم جانان من

دیشب وقتی فیلمی از تو که برای مرداد سال پیش بود را پیدا کردم انگار جانی دوباره گرفتم و عطر دلتنگی تمام تنم را فراگرفت تا حدی که تا حوالی۴/۳۰ صبح بیدار بودم...

آرام

من آرام شده ام 

آرام

آنقدر که 

یک خورشید و یک ماه را

می توانم چون مادری

دو طرف سینه ام بخوابانم

و بگویم

تحمل کنید،تحمل

باید ادامه دهیم

-شهرام شیدایی-