پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

روزگار نوجوانی

سلام از یکی ازشبهای روزهای نوجوانی؛

روزهای نوجوانی ما در اضطراب کنکور خراب شد

حال و احوالات دل ما مانند فیلتر بهمن زیر پای دولت مردان له شد!

میدانی چرا بهمن؟چون پول و‌ زورمان به کنت و مارلبرو نرسید!

روزگار نوجوانی ما به جای طی شدن با ترشح آدرنالین در پی رفیق بازی و عاشقی کردن مانند همنسلان خود در آن طرف دنیا و یا حتی بازی در کوچه های خاکی شهر به مانند پدران و مادران مان پشت این جعبه های جادویی  کوفتی که نامش فضای  مجازی و مانند آن است طی شد!

آن هم درست زمانی که میشنویم هرچه میخواستید برایتان فراهم بود؛

از بهترین وسایل الکترونیکی گرفته

تا بهترین پوشاک و خوراک و تفریحات تا بهترین معلمان و مدرسه ها و ...

پس درد این نسل همیشه شاکی شما چیست؟

درد نسل من،درد نسل ما و درد من

احساس نکردن است!

ما هیچ گاه احساس نکردیم که باید چه کنیم!

هیچ گاه گیج نبودیم و همیشه قبل ما کسی‌نگران شد

آنقدر لوس و زودباور و ناز پرورده بار آمدیم که نه تنها کودکی و نوجوانی نکردیم بلکه الان هم که در اواسط نزدیک به اواخر نوجوانی هستیم؛نمیتوانیم خیلی از این استرس ها را تحمل کنیم!

ای دولت مردان شما که همسن پدران و پدربزرگان ما هستید بدترین جانی های تاریخ هستید!

جانی هایی که یک روزه و یکباره آدم نمیکشید

شما از نسل کشی فلان کشور بر علیه بهمان کشور میگویید و خودتان دست تان تا کتف به خون نسل نوجوان ایران آغشته است با این بی‌برنامگی هایتان!

شما،اضطراب ها و دلشوره های مربوط به نسل خودتان را به نسلی میدهید که برای این چنین اضطراب ها نیست!

آن هم نه اینکه خودش نخواهد ها؛نه!

پی عقده ها و ترس های درون پدران و مادران ما که از سال های جنگ نشات میگیرد و اغلب قریب به اتفاق شان ترس از دست دادن و ... ست و همین باعث میشود همه چیزرا فراهم کنند را که بگیریم باز هم به دولت مردان دیگری میرسیم!

خلاصه از نوجوانی نکرده مان همین را بگویم که انواع بیماری های روانی و قرص ها ضد افسردگی و معده درد و ریزش مو و ناخن خوردن در تن بی جان مان جولان میدهد...!

آری من یک نوجوانم و خسته م!

من همان نوجوانی هستم که همین امشب حداقل ۲ نفر را به طور مستقیم به امید دعوت کردم و گفتم این نیز بگذرد

من همان نوجوانی هستم که لباس هایم شاد و رنگین است

همان نوجوانی که با دیدن گربه ی تو خیابان با اینکه کمی میترسد‌ خوشحال میشود

همان نوجوانی که غار غار کلاغ ‌و لانه سازی قمری روی پکیج توی بالکن را دوست دارد و با آنها حرف میزند

نوجوانی که با درخت و گل و نظم وجودین روی رگ برگ های گل رازهای نهفته دارد و با تمام اینها لذت میبرد

نوجوانی که پا برهنه رو خاک راه میرود و گرما و سرمای خاک را حس میکند

نوجوانی که زیر باران تا مرز موش ابکشیده شدن پیش میرود

نوجوانی که تا قرمز شدن نوک‌بینی اش زیر برف میچرخد

نوجوانی که دلقک هم میشود گاهی

و گاهی آنچنان بلند قهقهه میزند که خود خدا هم می ماند

من همان نوجوانی هستم که پشت تمام کارهای عاقلانه و ناعاقلانه م منطقی نهفته ست!

من همان نوجوانی هستم که شادی ام را،‌ هم فریاد میزنم ،با اهنگ ها و حتی گاها رقصیدن و بالا پایین پریدنم و هم گاها با چند بیت شعر و عود لوندر یا یاسمین و چند تا وارمر و در پس زمینه هم شجریانی که میخواند شادترین فرد این جهان میشود

من نوجوانی هستم که اگرچه بلد بودم نوجوانی کنم هم به درست ترین حالت ممکن و هم به غلط ترین حالت ممکن؛ حرام شد عمرم بین دلشوره های بیجا که نشات از بی عقلان تاریخ این کشور میگیرد!

من مجبورم بجنگم تا با رسیدن به اهداف داخل سرم سیلی محکمی به این بی عقلان بزنم و اقلا از تکرار این مزخرفات برای یک‌نفر هم که شده جلوگیری کنم!

من میجنگم ولی من نوجوانی هستم که خسته ست...

گاهی شعر

"تاب"

در‌جنگل سوخته ی ایرانم

در درون خود ویرانم

روی تابی که طنابش پوسیده

با آرامشی که از گَلّه ی دلم رمیده

با سکوت و زبانی آرام میگویم

بیا دلمان را به  آینده خوش سازم

وسط هیاهوی رعد و برق آسمان

میگویم میرسد روزی روزگارمان...

"پرواز"

حال من

حال من مثل دانش اموزیست که خسته از مشق شب خوابیده روی دفترش...

خب عرضم به خدمت بزرگوارتون که افتاده تو سرم یه چنل تو تلگرام هم بزنم البته خب کمی در لفافه تر بنویسم که عزیزانی که حضورا هم میشناسنم بتونن عضوی ازش باشن

دلم میخواد از شعرها و داستان ها و برداشت های فلسفی ام بنویسم

از طبیعت و گاها از خاطرات!

ولی خب فعلا وقتش رو ندارم!

حالا شایدم تو‌ اوقات فراغت انجامش دادم

این روزها

این روزها درس میخوانم

دیر از خواب بیدار میشم!

پست های اینجا و استوری های اینستاگرامم و فعالیتم توی ایکس(توئیتر سابق) بیشتر از قبله

 اسکرین تایم موبایل بیشتر از قبله

بیشتر از قبل موزیک گوش میدم

بی شک میتونم کتاب هم بخونم اگر فقط کمی از این موبایل کمتر استفاده کنم!

و با این حال امتحاناتم را هم خوب میدهم تقریبا

گفته بودم خرداد عجیبه!

البته از حال دیوانه وار روحیم چیزی نمیگم فعلا که این مسخره بازی  جدید سیرک(اموزش و پرورش) ک نهایی هارو اورده تو کنکور بدجوری اعصاب و روانم رو گا....

و.ن:با عرض پوزش ولی واقعا دقیقا همین کار رو با اعصاب و روانم کردن!

خرداد

نگذرترین بگذر سال بی شک خرداده!

بازگشت یهویی

به سرم زد رمز وبلاگم رو بردارم و بعد تقریبا دو هفته باز کنم!

پ.ن:این شب ها دیر خوابم میبره و کلا دست به کارای عجیب میزنم...!

مثل همین باز کردن اینجا

چون هنوز هم ذهنم کامل ارام و طبقه بندی نشده ولی دیگر دلم خواست که دوباره برگردم به روال قبل!

حیران حیران

اهنگی نمیدانم گیلکی یا مازنی برایم یاداور

تولد ۳سالگی ام بود اگر درست یادم باشد

هنوز که ۱۴سال از اون وقت میگذره کیکی به ان خوشمزگی نخوردم

ان شب با اینکه تعداد مهمان هایمان اندک و مراسم هم بسی ساده بود ولی بهترین تولدی بود که تا این سن داشتم!

فکر میکردم دیگه خیلی بزرگم که شمع ۳ رو فوت کردم و ۴سالم شده

اینقدر طعم اون کیک خوشمزه بود که نمیتونم توصیفش کنم

چقدر تو اون فیلم با ذوق و شوق از بزرگ شدن حرف میزدم هنوزم پشیمون نیستما ولی اونقدر ذوق کردن رو نداشت

دلم اون کیک رو میخواد با اون ذوق و خوشحالی

پ.ن:از بزرگ شدن ناراحت نیستم فقط دلم وسط این استرس و شلوغیا یه ذوق اون شکلی میخواد یه ذوق ساده ولی شدید

یه ذوق مثل لحظه فوت کردن اون شمع برای سریع تر خوردن اون کیک خوشمزه و سریع تر پریدن توی۴سالگی به خیال حساب کتاب های کودکی...!

عجیب دلم کیک تولد اون شب رو میخواد:)

روزنوشت مسخره

آخ زندگی که خیلی دیر میفهممت...

از کجا بنویسم؟

از کی؟

از چی؟

اصلا نمیدانم به کدامین گناه نکرده گیر این امتحانات مزخرف افتاده ام

شوخی نمیکنمااا

جدی میگم

کاملا جدی

حوصله شون رو ندارم

دیوونه بودمااا!دیوونه ترم شدم:)

دیوونه ی واقعی

از زدبازی میرم آصف آریا بعدم زندوکیلی!!!

احتمالا بعدیش هم شجریانه

هندسه خوبه ولی من جدی دیگه جونشو ندارم!

حالا بعدیام خوبن

جز دو تا...

زمین و تاریخ:|

دلم کارگاه نویسندگی میخواد!!!!

یا محفل بحث فلسفی

یا سفالگری

یا حتی کلاس اواز و خوانندگی که اصلا هم توش استعداد ندارم!!!!

نمیدونم واقعا فقط میدونم دلم فراغ خیال و آسودگی روح میخواد

انگار زیادی واسه ریاضی حساسم

اه

چرا کسی نمیفهمه حساسم؟

همه فک میکنن زمختم!

دلسنگ و بی احساس

ای بابا اینجا هم که غر زدم باز!

اصن اینجا غر نزنم کجا بزنم؟

ناخونام دیگه درد میکنن از بس تا تهش رو خوردم...

دوربین

سه،دو،یک

همه بگین سیب!

چیک...

ثبت شد!

کاش دوربینی داشتیم برای‌ثبت لحظه های واقعی...!

لحظه هایی که از ته دل میخندی و به این فکر نمیکنی که شاید بعدها دلتنگ این لحظه و روزها شوی و بدون ثانیه ای فکر به ثبت کردنش،همان لحظه ها رانفس میکشی!

شاید اگر دوربین ها لحظات خوشی واقعی را ثبت میکردند دنیای زیباتری در انتظارمان بود!

شاید اگر خنده های بدون سیب گفتن و عکس های بدون کادر و تنالیته رنگی و عکس هایی یهویی و‌بدون یک‌دو سه بیشتری را میتوانستیم ثبت و حتی منتشر کنیم زندگی زیباتر و‌شادتر بود!

شاید هم‌زیبایی این لحظه ها‌ به تصویرثبت نشدن شان باشد!

چه میدانم...!

هرچه که هست اگر این دوربین‌لحظه نگار را داشتم بی شک امشب را ثبت‌ میکردم!

چه شب خوبی بود،در کنار خانواده و عزیزترین هایم:)

کاش حرف ها و خندیدن های امشب را میتوانستم‌ثبت کنم!

خوشحالم بابت زیستن امروز‌علی رغم‌ اضطراب های نهایی...

زد بازی

شجریان گوش میدم همیشه یا امثالهم

ولی شجریان واسه اندوه درونیه

این روزا زد بازی بیشتر اندوه سطحی رو برام‌نمایان میکنه...

پرسپولیس!

امشب پرسپولیس قهرمان شد

ذاتا فوتبالی نیستم‌اما بین سرخ و آبی؛آبی را ترجیح میدهم

بابا قرمز است

و ر(داداش کوچیکه) آبی

منم برای اعلام مخالفت با (ر) امشب خودم را قرمز‌نشان دادم!

امروز بعد فیزیک دیگر درس نخواندم ۳ روز فرصت برای جمع کردن هندسه کافی است به گمانم!

پس کمی خودم را آرام کردم

موزیک گوش دادم

برای پ(رفیق ِ جانم) ویسی قریب به ۱۶ دقیقه فرستادم با مضموم حالم و حالش و حالمان...!

بعد هم که فوتبال را دیدیم و از خوشحالی بابا و حرص خوردن های ر خوشحال شدم،هرچند که ر هم به جز باخت تیم مورد علاقه ش خوشحال بود!

همین دیگر!

کلی حرف زدیم و آهنگ خوندیم و امشب رو‌جشن گرفتیم

خصوصا همخوانی من و بابا با صدای ناهنجار جفت مون برای آهنگ؛غروبا که روشن میشن چراغا میان از مدرسه خونه کلاغا منوچهر سخایی عزیز

البته گوشه ناخن هایم هم سهم خوراک دندان هایم شد به خاطر اندکی استرس این نهایی ها و ... .

در کل مورد اخر رو فاکتور بگیریم

امروز را دوست داشتم و زیستنش برایم زیبا بود!

شاهد

از قصه ی مردمان شهر؛

شاهد پسری اصالتا افغان و تولد ایران بود

پسری 16 ساله که الان درگیر امتحانات نهمش است

مادرش پرستار

پدرش درگیر اعتیاد

با مادر و برادر کوچک ترش با هم زندگی می کنند.

دختری 23 ساله به نام جانان از اقوام شان برای درمان بیماری اش به تهران آمد و چون مادر شاهد شاغل بود و آن دختر هم خانه و پناهی در ایران غریب نداشت؛در خانه اینها زندگی میکرد و در عوضبرای شان غذا درست میکرد و نظافت خانه را انجام میداد.

گذشت و جانان مدت بیشتری در خانه اینها رفت و آمد داشت و کم کم جانان و شاهد دلبسته ی هم شدند علی رغم رسم و رسوم ها و خارج از عرف بودن این دلبستگی!

با این حال شعر خواندن ها  و حافظ خوانی های شاهد برای جانان ادامه داشت تا اینکهعلی رغم امیدواری های پزشک معالج جانان او از آخرین شیمی درمانی پیروز بیرون نیامد و روحش به آسمان پرکشید...

با آنکه اوایلش نتوناستم عشق شاهد 16 ساله به دختری با حدود 7 سال اخلاف سنی و بزرگ تر را باور کنم اما گفتار و رفتار و لحن و بیش از همه چشمانش گویای صداقتش بود..

در این لحظه بود که با خودم فکر کردم چقدر نمیتوانم آدمها را درک کنم و حرف های مفید گاها انگیزشی و فلسفی ام در باب زیستن ،فقط برای زندگی آرمانی خودم که این روزها در میان فرمول های حسابان و فیزیک و ... ست بدون دغدغه سقف روی سر و خوراک و پوشاک و همچنین در آرامش حاکم میان پدر و مادرم جوابگو است نه هیچ چیز دیگر!

پس کمتر مانیفست زندگی زیباست و آسان میدهم...

هرچند که زندگی برای من هم آسان نیست با فکر به آینده و این نهایی های کوفتی

قدیمی

عکسهای قدیمی را دوست دارم

وسایل قدیمی،موسیقی قدیمی،کتاب کهنه،خوراکی های یاداور قدیم!

هرچیز قدیمی را دوست دارم،کلا گرشته و قدیم را بیش از حالا دوست دارم هرچقدر هم که از خوبی های این روزها و سهولت زندگی بگویی و بخوانم باز هم خاک عکس قدیمی ته کمد خانه مادر بزرگ را به هر لحظه ای از حال ترجیح میدم

به گمانم خاطرات و روح آن لحظات در‌تمام آنها دمیده است و هنوز زنده اند،مگر آدمی چیست؟جز جرعه روح به دنبال آشنا

گاه در خودش و خاطرات

گاه در آدمی دیگر

از آدمها

فردا که نه همین ۶ساعت دیگر امتحان فیزیک دارم

اما خوابم نمیاد،نه اینکه نخوام بخوابم،انگار ذهنم خسته ست و حوصله خوابیدن ندارد؛بگذریم

از آدما مینویسم؛

چقدر آدمها و قضاوت هایشان لجن است

چقدر محدودیت آدمها را لجن میکند

این روزها با آدم های بیشتری در ارتباطم

قصه های بیشتری میخوانم و میشنوم و میخواهم که این قصه ها را آنطور که نه شخصیت اصلی اش فاش شود و نه چیزی از آن کم شود در همین نزدیک های بنویسم!

خلاصه بگم؛از شنیدن داستان آدمها حتی اگر غرق در کثافت باشند لذت میبرم،مگر گوش های من یا اصلا خود من چشمه آب زمزم است؟

به هر حال که ته آن،آن است که قضاوت نکنیم

همه ما در یک لجنزار هستیم!

در همین نزدیکی‌ قصه شاهد را مینویسم...

توهم

در تلاطم روزهایم،تو را میخوانم

شهر به شهر،کوچه به کوچه به دنبالت میگردم

تا بلکه ردی ازتو پیدا کنم اما چه حیف که انگار فقط در ذهن من متولد شده ای و در این جهان نیستی؛اگر چنین است که خوش به حالت!

کاش من هم مانند تو توهمی بیش نبودم

گور بابای اونی که گفت توهم بده

خیلی هم خوبه