پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

تغییر

خیلی یهویی یادم افتاد که ادرس اینجا رو یکی‌از نزدیکانم داره؛در واقع پیش تر خودم بهش داده بودم؛

برای همین میخوام یه تغییرکوچیکی توی لینکش ایجاد کنم

اگر از دنبال کنندگان اینجایید که

اصلا اصلا اصلا من رو در واقعیت نمیشناشید و مشتاقید که دنبال کنید مطالب نه چندان مفیدم رو بگید تا لینک جدید رو بدم خدمت تون!

بگذر دیگه لعنتی:)

امروز واقعا روز بدی بود

اونقدری که سر شام زدم زیر گریه

خیلی یهویی الان پادکست دختران و پسرا خوب مجتبی شکوری که در مورد زندگی نزیسته دوران کودکیه پخش شد و دقیقا همین امشب بعد گریه سر شام بابا گفت ما قبول داریم تو بچگی نکردی

جیگرم داره اتیش میگیره!

غیر قابل باور

اصلا باورم نمیشود که از اخرین نوشته م ۶ روز میگذرد

عجیب سریع و بد میگذرد این روزها

واقعا بدند و افتضاح

کاش تمام شود زودتر

اوضاع درسی ابداذتعریفی ندارد...

این وسط مریض هم شدم

این نیز میگذرد...

دور تند

سرعت گذر روزها هر ثانیه بیشتر میشود،

به گمان خودم دیروز یا پریروز اینجا نوشته بودم ولی خب ۳ روز گذشته،

با توجه به حرف اقای ر این چند روز کمی بیشتر نفس تازه کردم و دل به استراحت سپردم و کمی کمتر و ارام تر درس خواندم!

خوشحالم و بسی ارام...

گمان میکردم اگر خودم را غرق روزها کنم بهتر است

ولی خب گویا باید زیست لحظه ها را در کنار درس خواندن!

این روزها میل زیادی به تمام شدن این ثانیه ها دارم

چون واقعا خسته م و اصلا خوش نمیگذرد!

ولی خب شاید هم بودنشان هم به از نبودشان باشد...!

شاید!

کسی چه میداند؟!

فردا امتحان عربی دارم؛از مرکز ازمون میاد!

همین دیگر گفتم که این هم ثبت شود:)

روزها از پس هم

روزهایی زیادی میشه که چیزی ننوشتم؛

بهتر است بگویم چیز‌خوبی ننوشته ام!

روزهایی که میگذرانم اصلا چیز خوبی ندارند برای ثبت شدن

برای بیان و تفسیر و توضیح

روزهایی خوبی نیستند

اصلا روزهای خوبی نیستند!

گناه من چیه که روزهام قشنگ نیستن که ثبت کنم؟

خسته ام و بی حوصله!

انقدر حالم بد است که بد ‌ و بیراه گفتن به دیگران و حتی نزدیکانم جزئی از زندگیم شده

خودم حالم بهم میخوره وقتی حرف میزنم و بیجهت دری وری میگم به بقیه...!

حالم اصلا خوب نیست

اصلا.

درس خوندن تو این حال سخت ترین کار ممکنه

خیلی از این روزا بدم میاد

کاش زودتر تموم شه

واقعا دارم کلافه میشم

کاش تموم شه زودتر همه چی:)

خیلی حالم بده و دارم رسما دیوونه میشم

البته شدم

حوصله ادما رو هم ندارم

علی الخصوص نزدیکان،مثل مامان...

اینم میگذره ولی

انت کهفی تو پناه منی

نشانه

این یکی نشانه رو یه جوری خراب کردم که تحت هیچ حالتی فکرش رو نمی کردم:))

این بار دیگه روم نمیشه بگم به امید بعدی و اینده

خیلی خسته ام

دیگه انگار واقعا نمیکشم

خیلی خسته ام

ماندم

پیرو اخرین پست دیشبم؛

زنده ماندم

فقط کمی عمیق تر خوابیدم...

خستگی شدید

خیلی خستم

میخوام چند تا قرص مسکن بخورم و بخوابم

یکم بیشتر از یکی دوتا میخورم که خوابم عمیق ترشه

ولی اونقدری نمیخورم که خوابم ابدی شه

خیلی خسته ام...

خیلی

ناتوانی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلم گرفته

دلم گرفته از خودم

از ادمای دورم

از همه چی...

از اینکه چرا تو این سن رفیقی نیست که مثل من باشه و بتونم باهاش درد دل کنم!

از اینکه نمیتونم تفاوت ادم ها رو بپذیرم

از اینکه اینقدر حساسم...!

از اینکه یه مهمونی شاید از نظر خیلیا ساده اینقدر زیاد ذهنم رو درگیر کرده

دلم میسوزه واسه تک تک بچه های اون جمع...!

اخه مگه چند سالشون بود که دست همه شون سیگار بود...؟

واقعا دیدن اون صحنه ها واسم عذاب اورتر از دود لعنتی اون حجم سیگار بود...!

این مهمونی به کنار اصلا

از حال خودم که دلم گرفته ست مینویسم

خسته م بی حوصله میل صحبتم با جهان نیست!

روزها سریع میگذرند و من در وسط این سرعت جانم میرود

و گاه گمان و احساس میکنم که اصلا نمیگذرند...

بیحوصله ترینم:)

برای خودم

بیا رفیق

بیا دورت بگردم یه چایی بریز دور‌هم بخوریم و باهم شجریان گوش بدیم...!

دیشب برات خیلی سنگین بود طاقتش رو نداشتی میدونم:)

تولد پ

امشب تولد پ‌ بود؛

به رسم ادب رفتم 

خوش نگذشت ولی بد هم نبود

از اول تا اخر در حال رقصیدن بودن؛

من هم اندکی واقعا اندکی همراهی کردم ولی خب نه حال من برای انجا مناسب بود و نه اصلا جایی برای من بود...!

نمیدانم خوشحال باشم برای پ یا نه؟

ولی همین که حالش خوب بود اقلا برای اندکی؛خوشحالم...

اما من برخلاف همه ان جمع جز دال

نه با سیگار حالم خوش میشود

نه با مشروب

و نه با رقص...!

عجیب است روزگارانم

باران...

چند روزی می شود که‌ننوشته ام؛

بگذاریم پای شلوغی روزها و بی حوصلگی من!

ولی امروز باران بارید

بارانی شدید

تند و پر سر و‌صدا با شالاپ و شلوپ بسیار

صبح بود؛

حوالی ۸ اما هوا چنان گرفته و تاریک و‌گریان بود که انگار عصر است!

زنگ اول فیزیک داشتیم؛

سرکلاس بودیم و دبیر امد

اقای الف؛

مثل همیشه با شوخی و خنده کلاسش را شروع کرد و‌ادامه داد که گفتیم بریم پایین؟

حیف این هوا نیست که زیر سقف کلاس و فرمول های نوسان حیف شود؟

کمی مکث کرد و با چهره ای که میل نه آن بیش از آره به نظر میرسید ناگهان پرشور و‌هیجان گفت فقط پنج دقیقه

پنج دقیقه با ساعت خودم زمان میگیرم میریم پایین و‌میایم‌بالا...!

در این سریع به پایین رفتیم و در کنار انبوه‌دوستان ایستادیم و چرخیدیم و شعر و اهنگ خواندیم و زیر باران خیس شدیم و دقیقا؛

پنج دقیقه بعد سرکلاس در جای خود نشسته بودیم و‌جزوه های مان باز بود و منتظر شنیدن فرمول های انرژی در نوسان بودیم!

با اینکه فقط پنج دقیقه بود،

اما به معنای واقعی زیستیم این ۵ دقیقه را و واقعا خوش گذشت!

بیش‌باد چنین ۵ دقیقه هایی...

پ.ن:امروز ازمون داشتیم و‌اصلا خوب ندادم و خیلی بدتر از تصورم بود ولی خب این ازمون میگذره و جبران میکنم درست میشه ولی این ۵ دقیقه دیگه هیچوقت‌تکرار‌نمیشه... .

ممنون اقای الف با این که میدانم هرگز قرار نیست این را بخوانی...

مامان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نشانه

امروز نشانه ۵ را هم دادیم و‌تمام شد

و‌این یکی را نیز به مانند قبلی ها گند زدم.

حتی بدتر از نشانه ۱ که بدترین نشانه ام بود...!

اما با این حال نا امید نمی شوم و ادامه میدهم

اگر چه بسیار خسته و بی حوصله و‌ناراحتم...